محمد سرابی: سالگرد حمله‌ی ارتش بعثی عراق به ایران نزدیک شده و خاطرات جنگ دوباره زنده می‌شود. هشت سال رویارویی نظامی برای کشوری که به تازگی انقلاب کرده بود، آزمون بزرگی بود و آثار ماندگاری داشت.

هفته‌نامه‌ی همشهری دوچرخه شماره‌ی668

کسانی که آن روزها را از نزدیک دیده‌اند الان در میان ما زندگی می‌کنند و کوله‌بار بزرگی از خاطره‌های آن روزها دارند که شنیدنش هنوز جذاب است. «رضا برجی» در سال 1343 به‌دنیا آمد و سال‌های نوجوانی را در تب‌و‌تاب انقلاب و جنگ گذراند. او با شروع جنگ تحمیلی دوربین را برداشت و بعد از آن هرجایی که در خاورمیانه جنگی شروع شد، خودش را به صحنه‌ی نبرد رساند تا ثبت‌کننده‌ی صحنه‌های آن باشد. او چند تا از عکس‌هایش را هم برای چاپ در اختیارمان گذاشت که دوتای آن‌ها را که از جنگ بوسنی گرفته، در این دوصفحه می‌بینید.

***

  • عکاسی را از کی شروع کردید؟

در یک مسابقه‌ی نقاشی برنده شدم و یک دوربین ساده جایزه گرفتم که با آن از یک بچه‌ی آب‌فروش در میدان بهارستان عکس گرفتم. با عکس هم برنده‌ شدم و یادم است فرهاد مهراد در مراسم اهدای جایزه مرا در آغوش گرفت و گفت که این نگاه را از دست نده. منظورش نگاه به طبقه‌ی پایین جامعه بود. بعداً که انقلاب و جنگ شد، عکاسی می‌کردم و به افغانستان، تاجیکستان، کشمیر هند و پاکستان، قره‌باغ، چچن، بوسنی، کوزوو، لبنان، سومالی، غزه و نقاط دیگر هم رفتم. الآن هم ‌دنبال پروژه‌ای درباره‌ی میانمار هستم.

  • پس این علاقه از دوران مدرسه شروع شده است.

دوست داشتم کارهای متفاوتی انجام دهم. در مدرسه خانم «معارفی» معلم ما بود که توی میدان راه‌آهن و در مدرسه‌ی روشن امیریه هم درس می‌داد. اول راهنمایی بودم که یک انشا داد با موضوع «بهار را وصف کنید» من هم نوشتم از این موضوع تکراری و وصف گل و بلبل خسته شده‌ام و زمستان را دوست دارم. گفت: «خودت نوشته‌ای؟» گفتم: «یکی دیگر هم نوشته‌ام» و از طرف سفید کاغذ برایش انشا خواندم. خیلی خوشش آمد و یک کتاب داد که اشعار مبارزان انقلابی آن دوره بود.

  • در آن سن معمولاً چه کتاب‌هایی می‌خواندید؟

کتاب‌های «تن‌تن» را خیلی دوست داشتم. از 13 سالگی کتاب می‌خواندم و می‌رفتم کتابخانه‌ی کانون پرورش فکری. دو کتاب می‌دادند از شنبه تا چهارشنبه ولی من تا دوشنبه هردو را خوانده بودم و می‌خواستم پس بدهم و دو کتاب دیگر بگیرم.

  • زمان انقلاب شما نوجوان بودید. از آن دوره چه خاطراتی دارید؟

سوم راهنمایی بودم که انقلاب شد. یادم است قبل از انقلاب همسایه‌ی بالایی ما را به‌خاطر این‌که کتاب‌های شریعتی داشت، گرفتند. ما توی خانه خوابیده بودیم که ساواکی‌ها و سربازها ریختند توی خانه. خانه‌ها مثل همه‌ی خانه‌های قدیمی به این شکل بود که درست از کنار اتاقمان یک راه پله بالا می‌رفت و به طبقه‌ی دوم می‌رسید. همه را با قنداق تفنگ می‌زدند و تهدید می‌کردند تا تکان نخوریم. یادم است گفتند همین‌طور روی زمین بخوابید و هیچ کاری نکنید. از لای پتو نگاه می‌کردم و قیافه‌هایشان را می‌دیدم. از کسانی که وارد خانه‌ی ما شده بودند و داشتند همه را می‌زدند خیلی ناراحت بودم و می‌خواستم زمانی برسد که این کار را تلافی کنم.

  • رفتن به همه‌ی جاهایی که برای عکاسی رفته‌اید انتخاب خودتان بود یا این‌که مأموریت داشتید؟

خودم دوست داشتم. تا دغدغه نداشته باشم کاری را انجام نمی‌دهم. شاید در تمام مدت فعالیتم دو تا کار بدون دغدغه انجام داده‌ام. جاهایی هم بوده که نرفته‌ام و خیلی آشفته بودم که چرا نتوانسته‌ام خودم را برسانم. مثلاً جنگ 22 روزه‌ی غزه. تحملش خیلی سخت بود چون هروقت جنگی بوده که می‌خواستم در آن باشم خودم را می‌رساندم و درست کنار همان مردم بودم. هرجایی که آن‌ها بودند من هم بود و اگر گلوله و بمبی می‌آمد ممکن بود به من هم بخورد، ولی وقتی می‌دیدم که بچه‌های ساکن غزه دارند کشته و زخمی می‌شوند و بقیه‌ی عکاس‌ها آن‌جا هستند و من باید توی خانه بمانم و نمی‌توانم بروم خیلی درد می‌کشیدم. جای دیگری که دوست دارم باشم و بتوانم عکس بگیرم قدس است که رفتن به آن ممکن نیست. حتی یک بار فکر کردم که کلکی بزنم و راهی پیدا کنم تا مخفیانه بروم و از قدس عکس بگیرم.

  • فکر می‌کنم آخرین بار همین فروردین امسال بود که به‌خاطر عوارض شیمیایی در بیمارستان بستری بودید. چی شد که دچار این عوارض شدید؟

من دو بار شیمیایی شدم. یک بار توی روستای «سرگلو» کردستان بود که ماسکم را به یک دختربچه‌ی 13،14ساله دادم. چشم‌های آبی قشنگی داشت و از ترس حمله‌ی شیمیایی می‌لرزید. ماسک را باز کردم و روی صورتش گذاشتم. دفعه‌ی دیگر در فاو بود که قبل از رسیدن ما حمله‌ی شیمیایی کرده بودند و منبع آب آلوده شده بود، اما اثر دیگری نبود. من و یکی از دوستانم که نمی‌دانستیم آب سمی است، از آن خوردیم و هنوز چیزی نگذشته بود که تمام حلق و گلویم تاول زد. در جنگ سن و سال زیادی نداشتم و جوان محسوب می‌شدم ولی بارها آسیب دیدم.

  • تیر و ترکش هم خورده‌اید؟

بله، مخصوصاً زمانی که با لودر کار می‌کردم و درست در تیررس دشمن بودیم. ترکش و موج انفجار هم بود. یک بار توی سنگر خوابیده بودیم که با گلوله‌ی توپ بیدار شدیم. گلوله در ارتفاع پنج متری بالای سقف سنگر منفجر شده بود و تمام ترکش‌های ریز و درشتش توی تنم رفت، ولی توانستم بلند شوم و بیرون بیایم. تمام تنم پر از ترکش‌های ریز شده بود. موقعی که دو امدادگر داشتند مرا به سنگر بهداری می‌بردند خودشان سرشان را خم کردند ولی به من نگفتند که سرم را خم کنم، این بود که پیشانیم محکم به بالای در خورد و افتادم. بعداً دکتر پرسید: «کجایت درد می‌کند؟» گفتم: «الآن سرم.»

  • چی باعث می‌شد جوان‌هایی با آن سن و سال به جبهه بروند؟

عشق به امام. این رابطه خیلی قوی بود. یادم است که بین مجروحان قرعه‌کشی کردند تا به دیدن امام برویم. در آن دیدار امام جملات ساده‌ای می‌گفتند مثل این‌که «من پدر پیر شما هستم» و «کاش جای شما بودم» اما کسانی بودند که با شنیدن همین جملات سخت گریه می‌کردند یا ناگهان بیهوش می‌شدند.

  • در کشورهای دیگر هم دیده‌اید که نوجوان‌ها به جنگ بروند؟

بله، در خیلی از نقاط نوجوانان برای مقابله با مهاجمان دست به اسلحه برده بودند. در بوسنی نوجوانان‌ 16 ساله‌ای دیده‌ام که می‌جنگیدند و از یکی از آن‌ها عکسی گرفتم که عینک آفتابی و پیشانی بند الله‌اکبر دارد. در بوسنی حتی دخترها هم اسلحه به دست گرفته بودند.

  • در جنگ‌هایی که رفته‌اید صحنه‌ای بوده که بخواهید از آن عکس یا فیلم بگیرید و به هر دلیلی نتوانسته باشید؟

بله، چندین صحنه بوده که واقعاً دوست داشتم عکس بگیرم و نتوانستم. مثلاً هنوز روس‌ها در افغانستان بودند و ما آن طرف «بادغیس» روی تپه‌ای نشسته بودیم، دیدیم یک زن بچه به بغل فقیر که مقداری هیزم روی سرش بود به طرف روستا می‌رفت که ناگهان هواپیماهای شوروی، روستا را بمباران کردند و همان خانه‌ای که آن زن و بچه وارد آن شده بودند، جلوی چشم ما ویران شد. ما سراسیمه به آن طرف رفتیم. دوربین در خورجین اسب‌هایمان بود. من داد زدم: «این‌جا کسی زنده است؟» دوستم هم به لهجه افغانی تکرار کرد. پس از آن، یک لحظه صدای خفیف و گرفته‌ای از زیر زمین بلند شد که ما زنده‌ایم. به‌سرعت به طرف صدا رفتیم دیدیم تخته سنگی تکان خورد و کنار رفت و دستی از توی تنور بیرون آمد و بچه‌ای را داد بیرون و از داخل تنور، زن با لهجه افغانی گفت: ‌اوی برادر! بچه را بگیر. بچه که لپ سرمازده و قرمزی داشت ترسیده بود، ولی گریه نمی‌کرد و فقط با تعجب نگاهمان می‌کرد و دست و پایش را تکان می‌داد. صحنه‌ی بسیار زیبایی بود. همیشه فکر می‌کنم این صحنه را بازسازی کنم، ولی صحنه‌ی اصلی نمی‌شود. باید جزو چیزهایی باشد که تا ابد داغش روی دل من می‌ماند که نتوانستم آن را بگیرم.

  • حالا باید بپرسیم با این همه سابقه‌ی حضور در صحنه‌های مختلف تیر و ترکش و موج انفجار، چه نظری درباره‌ی پدیده‌ای به نام «جنگ» دارید؟

جنگ بدترین چیزی است که خلق شده و در آن اول از همه حقوق زنان و بچه‌ها زیر پا گذاشته می‌شود. در یکی دو نمایشگاه عکس خارجی، عکس بزرگی از پرتره‌ی بچه‌های مختلف را چاپ کردم و انداختم کف راهرو و کنارش نوشتم «اولین چیزی که در جنگ‌ها زیر پا گذاشته می‌شود حقوق زنان و کودکان است، لطفاً شما پا روی ما نگذارید.» مردم می‌آمدند و وقتی به این عکس‌ها می‌رسیدند
دور می‌زدند.

  • بزرگ شدن زیر صدای گلوله‌ها

دوران اولیه‌ی زندگی نقشی اساسی در شکل‌گیری شخصیت کودکان دارد. فضای فکری، نوع تفریح و آموزش‌هایی که به‌صورت مستقیم به کودکان داده می‌شود یا این‌که خودشان به‌شکل غیرمستقیم با مشاهده‌ی شرایط اطراف درک می‌کنند در سال‌های بعد می‌توانند زندگی آینده آن‌ها را تغییر دهند. از برجی می‌پرسم درباره‌ی شرایطی که الآن در کشورهای اطراف ما وجود دارد و نوجوان‌هایی که در عراق و افغانستان، در شرایط نیمه‌جنگی زندگی می‌کنند چه فکر می‌کند و به نظرش بزرگ شدن آن‌ها در زیر صدای گلوله‌ها بر آینده‌شان چه تأثیر‌ی می‌گذارد؟

- الآن توی عراق فضای خیلی عصبی و خشنی وجود دارد که حتماً روی نوجوان‌هایش هم تأثیر گذاشته. حتی این ترس پنهان هم وجود دارد که صدام برگردد و دوباره دوران او تکرار شود. از یک نسل پیش در این کشور جنگ بوده، یعنی پدران این نوجوان‌ها هم تحت تأثیر جنگ بوده‌اند و این خیلی ناراحت کننده است. زمانی که نسل‌کشی بوسنی راه افتاده بود با جوان 23 ساله‌ای به نام «هیراگ» صحبت کردم که یکی از جنایتکارهای معروف صرب بود. می‌گفتند که سر 100 نفر را بریده است. خودش به من گفت: «اولین بار سر یک خوک را بریده که تا مدتی حالش خیلی بد بوده، ولی بعداً عادت کرده و آدم کشتن برایش خیلی راحت شده بود.» می‌گفت که از بچگی به ما گفته بودند که هر لحظه ممکن است دشمن به شما حمله کند و باید همیشه آماده باشید. معلوم است که این بچه‌ها چه روحیه‌ای پیدا می‌کنند.

  • ذخیره‌ی تربیت بدنی

برجی از کودکی ورزش می‌کرده و تا امروز هم فعالیت بدنی را کنار نگذاشته است. از او می‌پرسم که ورزش هم برای تحمل شرایط سخت در صحنه‌های نبرد به او کمک کرده است؟

- بله، مثلاً یک بار توی چادر بودیم که خبر رسید شیمیایی زده‌اند. باید به‌طرف ارتفاعات و بلندی‌ها می‌رفتیم، چون ماده‌ای که در این نوع سلاح به کار می‌رفت سنگین بود و در نقاط گود جمع می‌شد. چادرها توی دره بود و همه به‌سمت کوه‌هایی که در اطرافمان بودند دویدیم. این خارج شدن از چادر و بیرون دویدن هم فنی داشت که جوان‌ها و نوجوان‌هایی که تازه به منطقه آمده بودند از آن خبر نداشتند. برای همین ما می‌دانستیم که احتمالاً چند نفر از رزمنده‌های کم سن و سال به‌خاطر این‌که روش و جهت دور شدن از منطقه‌ی شیمیایی را نمی‌دانند همان اطراف افتاده‌اند و پایشان شکسته است. خلاصه از چادر بیرون آمدیم و همان‌طور که فکر می‌کردیم دو نفر پا شکسته پیدا کردیم. من و دوستم، هرکدام یک نفر را بلند کردیم و شروع کردیم به دویدن در سربالایی کوه.

آن هم در شرایطی که مه همه جا را گرفته بود. یکی دو بار هم نزدیک بود مسیر بالا رفتن را اشتباه کنیم تا بالأخره توانستیم از منطقه‌ی آلوده دور شویم. نفس‌زنان بالا می‌رفتیم که مه تمام شد و نجات پیدا کردیم. من از هفت سالگی کوهنوردی می‌کردم و دایی‌ام مربی سنگ‌نوردیم بود. شاید اگر این آمادگی بدنی را نداشتم نمی‌توانستم در آن شرایط از کوه بالا بروم. شاید این‌که می‌توانم عوارض شیمیایی و مجروحیت را تحمل کنم به‌خاطر همان آمادگی بدنی باشد که در نوجوانی داشتم. البته مجروح شدن بالأخره آسیب می‌زند. الآن پای راستم چهار بار شکسته، یک بار ترکش خورده و یک بار هم تیر خورده. گاهی فکر می‌کنم آیا این بار که پایم را زمین می‌گذارم، می‌توانم دوباره بردارمش؟

کد خبر 185941
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز