یکشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۶ - ۱۰:۳۲
۰ نفر

حبیبه جعفریان: هر بار می‌ایستادم. هر بار که داشتم از پله‌ها پایین می‌آمدم که بروم آموزش دانشکده یا سلف سرویس یا سرکلاس و چشمم می‌افتاد به این عکس، می‌ایستادم.

چیزی در نیمرخ این مردان که سربند داشتند و همگی با مخلوطی از تصمیم و تقدیر به یک نقطه خیره شده بودند، وجود داشت که باعث می‌شد مکث کنم، نگاه کنم و خوشحال باشم که این عکس وجود دارد؛ عکسی که یک رژه معمولی در میدان آزادی را به اثری که سمبل جنگ به حساب می‌آید، تبدیل کرده است.

محمد فرنود 50 ساله است. عکاسی را از 18 ـ 17 سالگی شروع کرده؛ با انقلاب و بعد از آن جنگ. او به همراه بهمن جلالی، کاوه گلستان، محمد صیاد، آلفرد یعقوب‌زاده، کاوه کاظمی، محسن شاندیز، سعید صادقی و... از عکاسان صاحب سبک عرصه جنگ و انقلاب است. کارهای فرنود بیش از 25 سال است که در مطبوعات معتبر جهان به چاپ می‌رسد و او در این زمینه جایگاه خاص خودش را دارد. 

گفتند «میدان ژاله شلوغ شده». 2 روز قبل من 19سالم تمام شده بود. توی شهرمان- سمنان- چیزهایی شنیده بودم که تهران خبرهایی هست اما تصور واضحی نداشتم که چه اتفاقی دارد می‌افتد. از 18-17سالگی توی یک کارگاه عکاسی کار می‌کردم؛ البته عکاسی هنوز برایم جدی نبود. ورزش را دوست داشتم.

دعوت شده بودم به اردوی تیم ملی بدمینتون، تهران. توی اردو بودیم در ورزشگاه آزادی که گفتند میدان ژاله شلوغ شده. گفتند اردو تعطیل، برمی‌گردیم سمنان. اتوبوس از میدان خراسان که رد شد، من دیدم مغازه‌ها را آتش زده‌اند. به سرپرست‌مان گفتم من بروم پایین عکاسی کنم (دوربین همراهم بود) که اجازه نداد.

اما یک لحظه پریدم پایین و همان دور و بر میدان خراسان چند تا عکس گرفتم و برگشتم سوار اتوبوس شدم. این اولین مواجهه من با انقلاب بود. وقتی برگشتم سمنان، هر روز راهپیمایی و بعدها اعتصاب بود. یک روز فهمیدم مجسمه شاه در سمنان را می‌خواهند بکشند پایین.

قرار بود پسرعموی من سیم‌بکسل را بیندازد گردن مجسمه و شوهر دخترخاله‌ام با کامیون‌اش آن را بکشد. من هم از مغازه یک دوربین پنتاکس و چند حلقه فیلم گرفتم و شدم عکاس ماجرا. عکس‌ها را روی کاغذ اورینتال چاپ کردم. هر جا که می‌رفتم به مردم نشان می‌دادم و می‌دیدم که چقدر منقلب می‌شوند و به هیجان می‌آیند. از این تأثیر خوشم می‌آمد. عکس‌ها را به بچه‌های انقلابی دادم.

توی یکی از راهپیمایی‌های شهرمان بود که دیدم همان عکس‌ها را مردم بزرگ کرده‌اند و دست گرفته‌اند. چند روز بعدش مردی آمد داخل کارگاه گفت می‌خواهد عکس43 بیندازد. بردمش توی کارگاه و شروع کردم به عکاسی.

گفت شنیده‌ام عکس‌های خوبی گرفته‌ای. به من نشانشان می‌دهی؟ من کلاسوری داشتم که عکس‌ها را می‌گذاشتم پشتش و اتفاقا مادرم آن روز گفت این را با خودت نبر اما جوان بودم و گوش نکردم. عکس‌ها را با ذوق و شوق درآوردم و نشانش دادم. او هم محکم گذاشت زیر گوشم. گفت عکس‌ها را جمع کن برویم.

گفتم کجا برویم که دیدم 2نفر آمدند دستبند زدند و با ماشین مرا بردند. تا آن روز چیز زیادی درباره ساواک نمی‌دانستم. مرا انداختند توی یک اتاق عجیب که مربع نبود؛ مثلثی‌شکل بود و شیب داشت. 4ساعت بعد آمدند سراغم. کاغذ اورینتال از نان لواش نازک‌تر است. من در این 4ساعت، عکس‌هایی که پیشم بود را ریز ریز کردم و خوردم.

دو تایش دست آن مرد مانده بود که پسر عمویم تویش نبود. نمی‌خواستم بروند سراغ آنها. خلاصه بعد از 48ساعت آزادم کردند و از من تعهد گرفتند دیگر این کارها را نکنم و عکاسی را رها کنم وگرنه مرا می‌فرستند تهران. از مادرم پرسیدم این تهران‌فرستادن جریانش چیست؟ گفت هیچی، جای خوبی است. من هم آمدم تهران ببینم چه خبر است و عکاسی را ادامه بدهم. حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم ساواک این‌طوری باعث پیشرفت من شد.

نزدیک بهمن‌ماه بود که آمدم تهران خانه برادرم. از تحصن دانشگاه تهران برای ورود امام، از آتش زدن قلعه و راهپیمایی‌ها عکاسی کردم اما هیچ‌کدام این عکس‌ها به اندازه عکسی که از ورود امام به بهشت‌زهرا گرفتم برایم باارزش نیست. روز 12بهمن خودم را با موتور رساندم بهشت زهرا. آنجا از بچه‌های روزنامه اطلاعات- که با آنها کار می‌کردم - شنیدم امام با هلی‌کوپتر دارند می‌آیند، نه آن بلیزر معروف؛ قطعه شهدای 17شهریور.

خودم را رساندم آنجا و رفتم بالای درختی که نازک هم بود و با لنز تله منتظر هلی‌کوپتر شدم. هلی‌کوپتر که نزدیک شد، مردم شروع کردند به بد و بیراه گفتن. شعار می‌دادند مرگ بر بختیار. فکر می‌کردند هلی‌کوپتر ارتش است که آمده امام را دستگیر کند. من هر چی داد می‌زدم امام توی هلی‌کوپتر است، صدایم به جایی نمی‌رسید. بالاخره هلی‌کوپتر نشست. امام از آن پیاده شدند و من کسی بودم که توانست در آن لحظه از یک زاویه مناسب، عکس بگیرد. این‌طوری بود که من صاحب آن عکس خاص شدم.

به نظرم انقلاب ما بیشتر از هر رسانه دیگری با عکس بود که بین مردم می‌گشت، از این شهر به آن شهر می‌رفت و دیده می‌شد. عکس‌ها روی مردم تأثیر می‌گذاشت. احساسات آنها را برمی‌انگیخت. چیزی که به خود من شور و شوق و انگیزه داد که عکاسی را جدی بگیرم، همین بود. در واقع انقلاب و حوادث بعد از آن، زندگی من و سرنوشت‌ام را عوض کرد.

قرار بود ورزشکار تیم ملی شوم، آرزو داشتم وارد دانشگاه شوم اما انقلاب مرا با خودش برد، جنگ مرا مطمئن کرد و حوادث بعد از آن روح و روانم را هیچ‌گاه رها نکرد. من باید عکاسی می‌کردم چون می‌خواستم واقعیتی را که دارد بر مردمم می‌رود، بی‌کم و کاست و صریح نشان بدهم. این دیگر اعتقاد و زندگی‌ام شده است. ماهیت هر جنگی زشت است اما هویتش کشوری است که می‌ایستد و می‌جنگد؛ من هر دو تا را دیده‌ام و لایه‌های عمیق جنگ را عکاسی کرده‌ام.

بعضی وقت‌ها، بعضی چیزها را که می‌بینم، به بعضی چیزها که فکر می‌کنم به‌هم می‌ریزم. با خودم فکر می‌کنم چرا باید این‌طور باشد؟ بعد از 29سال ما یک مجموعه عکس حرفه‌ای از انقلاب نداریم. عکس‌های واقعی جنگ کجاست؟ کی آنها را دیده؟ به جوان‌ها چی نشان داده‌ایم؟ در این سال‌ها برای روایت آن چیزی که دیده‌ایم چطور عمل کرده‌ایم؟ روشمان چی بوده؟ هر سال 12بهمن تا 22بهمن یا هفته جنگ، یکسری کارهایی که هر سال کرده‌ایم را تکرار می‌کنیم، بعد هم تمام.

آن اتفاقی که افتاد خیلی اصیل و شفاف بود اما ما چه کرده‌ایم؟ تبدیلش کرده‌ایم به یک کلیشه. در حالی که این جوان‌ها استحقاق صداقت را دارند. من شخصا تجربه‌اش کرده‌ام. 2سال پیش با پیشنهاد هنگامه گلستان -همسر زنده‌یاد کاوه گلستان- نمایشگاهی گذاشتیم از عکس‌های جنگ خودم و کاوه.

دفتر یادبودش هست، نشانتان می‌دهم. در آن نوشته‌اند «اگر کسی پایش را بگذارد توی این کشور، خودمان می‌ایستیم و می‌جنگیم»؛ این را جوان‌هایی نوشته‌اند که حتی خودم وقتی توی نمایشگاه دیدمشان، فکر کردم اشتباهی آمده‌اند.

کد خبر 43931

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز