یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۶ - ۰۷:۲۰
۰ نفر

عباس جعفری: ... برگشت نشست همهمه‌ای پیرامونش که پایان یافت خودم را به کنارش کشاندم و خجولانه گفتم: اجازه دارم با شما رازی را آشکار کنم!

برای نخستین بار در من نگریست ژرف و تیز و خنده‌اش را نتوانست پنهان کند؛ راز با من؟
هیچ می‌دانید شاعران شریک خصوصی‌ترین لحظه‌های بودن انسان‌هایند؟
- من تازه اولین بار است که می‌بینمت تو شاعری!؟
- نه، اما دوستار شعر شمایم و شما بی‌ آنکه بدانید در لحظه لحظه‌های تلخ و سخت و البته گاه شیرین من بوده‌اید در تنگنای زندگانی آن گاه که جان بی‌تاب می‌شد از بودنی  چنین یاد شما می‌افتادم.

در جان و رگم جای داشتید و درست همان موقع درست سر بزنگاه شعر شما به دادم می‌رسید و بر زبانم جاری می‌شد:
ای تکیه‌گاه و پناه غمگین‌ترین لحظه‌های کنون
بی نگاهت  تهی مانده از نور

شعر شما نسیمی بود بر شعله خرد شادی‌هایم. می‌دانید این کم چیزی نیست که شاعر در  تنهاترین و خصوصی‌ترین لحظات مردمی که حتی ندیده‌شان حضور دارد و همین است راز نامیرایی شاعری که شعرش از جنس غم و شادی مردم سرزمینش باشد.
در شخص نیکول به عنوان یک عکاس راز دیگری نهفته است.

عکاسی از او به جادوی لنز و نگاه موجود دیگری ساخته است. نیکول در عکس‌هایش سمتی رازآمیز و ناپیدا از وطن را به تماشا می‌کشاند؛ همان سمتی که ما  آن را نادیده انگاشته و آسان از کنار آن گذشته و می‌گذریم. راز کار در این است که نیکول وطن ما را به ما نشان می‌دهد. در هیاهوی شهر، در سرعتی که برای رسیدن داریم، در سفرهایی که فقط می‌رویم آن هم با هواپیما، آنچه از ما گرفته می‌شود فرصت دیدن است.

فرصت اگر داشته باشیم با آن همه گرفتاری کمی بایستیم و مادر خویش را وطن را نظاره کنیم و تنها دل خوش نداشته باشیم به خبری بماند که امروزه فرزندان این آب و خاک حتی خبری از مام پیر دیرزیست وطن نمی‌گیرند تا بداند بر گوشه گوشه‌های اندام پیر و اما زیبا و پرشکوهش چه جفایی می‌رود. جنگل گیسوان مام وطن از ریشه برکشیده می‌شود اما هیچ کس فریادش را نمی‌‌شنود.

دشت و دامن وطن خراب و خاک‌آلود است و این پیر خسته را هیچ‌کس مددی نمی‌کند؛ چرا که همه ما فرصت نداریم!
راز عکاس در تأمل او است. در گرفتار آوردن لحظه‌ای و آنی که جانی ابدی می‌یابد در قاب تصویری ماندگار.

ماندگاری راز اصلی عکس است و عکاس به جای همه آدم‌هایی که وقت ندارند تأمل می‌کند و می‌بیند، ثبت می‌کند و به ما نشان می‌دهد؛ اگر وقت داشته باشیم البته! آنچه عکاس را از دیگران متمایز می‌کند چیزی است که بدان نیز کمتر پرداخته شده است.

عکاس بخشنده‌ای است که به صداقت همه آن چیزها را که در پیرامونش می‌بیند می‌یابد و درمی‌یابد شکار می‌کند، اما شکارچی لحظه‌ها را بهره‌ای جز سودای شکار نیست. پس آن را می‌بخشد  به تو و به من که فرصت تماشا نداریم. تماشای همه لحظه‌های ناب بازی نور بر گستره هموار و ناهموار زمین؛ زمینی که نیکول آن را دوست می‌دارد و به آن عشق می‌ورزد.
در همه عمرمان چشمان بسیار دیده‌ایم، نگاه‌های بسیار. نگاه‌های پر از تمنا و خواستن.

چشم تنگ مردمان دنیادار که همه چیز را از آن خود می‌خواستند. نگاه‌هایی که یخ و سرد بودند در برابر نگاه‌هایی گرم و عاشقانه؛ گم اما. همچون نگاه پر از شوق چوپانی بر خیل رمه‌اش هنگامی که سرازیری دره را با همهمه درایش به سمت چشمه راه می‌کشانید یا نگاه دهقانی بر زرنای خوشه‌زارش و برق امید به فردایی خالی از فقر. نگاه پرشعف مادرکی بر طفلی خرد بر سر آغاز اولین گام‌ها تاتی‌اش برهموار همیشه زمین. نیکول در این میان اما نگاهش چیز دیگری است.

نگاهی که همه شیرینی‌ها و شیفتگی‌های زمین را در خود یکجا دارد با پایانکی از حسرت و دریغ. نگاه نیکول نگاهی شاعرانه به این سرزمین است. او شاعر رنگ‌های طبیعت این مرز و بوم است. دغدغه‌ دائمش ثبت زیبایی‌هایی است که نیکول یقین داشت به‌زودی در این سرزمین مغموم به چوب حراج تاراج می‌شود.

عکس‌هایش ثبت پردریغ و حسرتی است از همه زیبایی‌های محتوم و از دست رفتنی و همه عمر صاحب این نگاه زیبا در تکاپو و تلاش بر ثبت لحظه‌ای، لحظاتی و آن  دمی که فقط تا همین لحظه بود و دیگر نیست. نیست اما می‌توان جزئی از آن را بر لوح عکس‌های او به تماشا نشست. کتاب‌های نیکول را  ورق می‌زنم. ثمره عمری را که صرف دویدن‌ها و رسیدن‌های به موقع کرد،  عمری را که در انتظار طلوع و در انتظار غروب.

در سکوت بیابان‌های غم گرفته این سرزمین مصروف چکاندن شاتر دوربینش نمود و از شیره جان خسته‌اش تماشاگران عکس‌هایش را نوشاکی بخشید شیرین!

کتابش را ورق می‌زنم و با حسرتی و دریغی و می‌اندیشم به اینکه از آن همه شکوه و زیبایی که نیکول تنها در حدود پنجاه سال پیش از این سرزمین ثبت کرده چه باقی مانده است. بر جای جای دشت‌های پر از گل‌ رویش هندسی آهن و سیمان و درختان سر بریده‌اند و بر جایش نخل و کاکتوس پلاستیکی رویانده‌اند و زمینی که نیکول بدان عشق می‌ورزید پر از پاکت چیپس و بطری خالی است. کتابش را می‌بندم.

شاعر در گذشته است کتاب مانده است. در تاریکی اتاق صدای شاعر می‌پیچد:
ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون آید از سینه
راویان قصه‌های رفته از یادیم

کد خبر 21270

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز