دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۸ - ۱۶:۴۱
۰ نفر

صدای گل‌بانو توی اتاق پیچید و همه‌ی پیرمردها و پیرزن‌ها را بیدار کرد: «پاشین! پاشین تمیز کنین! علی داره می‌آد خواستگاری‌ام.» حاج‌منصور از ته اتاق بد و بیراه گفت.

يلدا

تنگی نفس بی‌بی‌نور عود کرد و بقیه هم که خواب خوش صبحگاهی‌شان بریده شده بود، زیر لب غرغر ‌کردند. من خوشحال بودم که بیدار شده‌ام. داشتم کابوس می‌دیدم. کابوس روزی که تنهاترین و فراموش‌شده‌ترین عضو این خانه‌ی سالمندان شدم.

خانم عطایی آمد. اسپری آسم بی‌بی‌نور را بهش داد و با مهربانی حاج‌منصور را آرام کرد. بعد هم کنار گل‌بانو نشست و گفت که کاری برای علی پیش آمده و فردا می‌آید. این داستان هر روز بود.

خانم عطایی گفت: «خانمهای خوشگل، آقایون جذاب! الآن میبرمتون بیرون، دستهاتون رو میشورم، موهاتون رو شونه میکنم، بهتون عطر میزنم... که دو ساعت دیگه یلدا میآد.»

بعضی‌ها دست زدند و بعضی‌ها از خوشحالی گریه کردند. فقط حاج‌منصور بود که گفت: «دختره‌ی بیکار! کار و زندگی نداره همه‌اش این‌جاست؟»

یلدا مثل همیشه سر ساعت رسید. اولین بار برای پروژه‌ی عکاسی دانشگاهش به این‌جا آمد و آن‌قدر عاشق پیرمردها و پیرزن‌ها، به‌خصوص حاج‌منصور شد که هر شنبه‌ ساعت ۹ به خانه‌ی سالمندان سرمی‌زد.

دست‌های یلدا پر بود. برای حاج‌منصور پلیور خریده بود، برای گل‌بانو روسری، برای بی‌بی‌طلا که همیشه‌ی خدا در حال بافتن بود کاموا، برای احمدخان که معلم بازنشسته بود کتاب... برای همه هدیه آورده بود، جز من.

یلدا از دانشگاه خاطره می‌گفت. بعضی‌ها می‌خندیدند و آن‌هایی که متوجه نمی‌شدند، هاج‌وواج نگاهش می‌کردند.

موقع رفتن دلشان گرفت. گل‌بانو التماس کرد: «بمون تو خواستگاری‌ام باشی.» یلدا پیشانی‌اش را بوسید و گفت: «به خدا کلاس دارم مامان‌بزرگ‌جونم.» همه‌ را مامان‌بزرگ و بابابزرگ صدا می‌کرد.

وسایلش را که جمع کرد، به خانم عطایی گفت: «می‌دونین چرا دل این بنده‌خداها می‌گیره؟ فضای این‌جا خیلی دلگیره.»

خانم عطایی گفت : «ما هر روز این‌جا رو تمیز می‌کنیم»

یلدا گفت: «از تمیزی حرف نمی‌زنم. از زیبایی حرف می‌زنم.» بعد هم نگاهی به دور و برش انداخت: «هفته‌ی دیگه چندتا چیز تزیینی می‌آرم برای دیوارهای این‌جا.» به ساعت اشاره کرد و گفت: «هفته‌ی پیش هم کار نمی‌کرد.» همین‌طور به وسایل اتاق نگاه می‌کرد و ایراد می‌گرفت. دل توی دلم نبود. یعنی امکان داشت که من را هم ببیند؟ از پرده‌ها، فرش و گلدان‌های پژمرده هم ایراد گرفت. داشتم ناامید می‌شدم که چشمش افتاد به من: «مثلاً این تنگ آب چرا همین‌جوری بدون استفاده این‌جاست؟»

خانم عطایی گفت: «شیش ماه پیش ماهی‌هاش مردن!»

یلدا گفت : «مگه حتماً باید عید باشه که این تنگ پر باشه؟ هفته‌ی دیگه دوتا ماهی می‌آرم.»

هفته‌ی بعد یلدا برای من هم کادو ‌آورد؛ نه یک کادوی معمولی، دو بچه‌ماهی زیبا.

سایه برین از تهران

تصویرگری: فریماه خاتونی، ۱۷ ساله از تهران

کد خبر 446287

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha