دوشنبه ۹ دی ۱۳۹۸ - ۱۰:۵۰
۰ نفر

چند ساعتی می­‌شود که کرسی را آماده کرده و خوراکی­‌ها را رویش چیده. هندوانه­ را قاچ کرده و آجیل­ را در کاسه ریخته. چای هل‌دارش را هم فراموش نکرده. لباس گل­‌گلی‌­اش را پوشیده و چشم‌­انتظار است؛ چشم­‌انتظار نوه‌­های کوچکش و دو فرزند دُردانه‌­اش.

یلدای مهربانی

صدای سوت کتری و تیک‌تاک ساعت، فضای خانه را پر کرده. اولین برف زمستانی به شیشه می‌­خورد. مادربزرگ به پنجره­ خیره شده. ناگهان می­‌گوید: «ای دل غافل!» یادش آمد جناب حافظ را در سفره‌­اش شریک نکرده. از کتاب‌خانه،­ دیوان حافظ را بر­می‌­دارد و یاد شب‌­هایی می‌­افتد که پدربزرگ عینکش را می‌­زد و برای همه، فال می‌­گرفت. یاد آن‌شب­‌ها اشک را از چشمانش سرازیر می‌­کند. دیوان را روی کرسی می­‌گذارد و به آشپزخانه می‌­رود. لبوهایش را در ظرفی می­‌ریزد.

 نگاهی به ساعت می­‌کند. خودش می­‌گوید: «امسال هم مثل پارسال.» سال قبل را می‌گوید که یلدا را بدون خانواده‌ی کوچکش گذرانده بود. هرکدام به بهانه‌­ای او را تنها گذاشته بودند. ناامید، درِ ظرف لبوها را می‌­بندد. زیر کتری را خاموش می‌­کند. بالش مخملی قرمز­ش را برمی­‌دارد و زیر کرسی گرم و نرمش می­‌خوابد.

 ناگهان صدایی در گوشش می‌­پیچد. چشم‌هایش را باز می‌­کند. صدای زنگ می‌­آید. دوان‌دوان به سمت درِ حیاط می­‌رود. در را که باز می‌­کند چهره‌ی بچه‌­ها، عروس و داماد و نوه­‌هایش، لبخند بر لبانش می­‌نشاند؛ لبخندی سرشار از خوشحالی و امید.

هورسا معظمی، پایه‌ی دهم

تصویرگری: فریماه خاتونی، ۱۷ساله از فردیس

کد خبر 471101

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha