میلاد بهشتی: هوشنگ مرادی‌کرمانی بعد از این همه سال فقط 14 کتاب نوشته است.

 انتشار دو کتاب «پلوخورش» و «شما که غریبه نیستید» در سال‌های اخیر از این نویسنده، که با وسواس خاصی داستان‌هایش را به دست چاپ می‌سپارد، می‌تواند اتفاق بزرگی باشد!

گفت‌وگو با نویسنده‌ای که حتی برای کلیدهایش هم داستان ساخته است، چندان آسان نیست: «کلید قرمز، کلید در حیاط است. در حریم ساختمان آن‌قدر بایدها و نبایدها وجود دارد که باید مواظب رفتارمان باشیم و کلید زردرنگ، کلید در خانه است که بعضی ‌وقت‌ها آرام است و بعضی‌ وقت‌ها شلوغ و پرسروصدا». او در جواب اکثر سؤال‌ها هم داستان گفته است!

گفت‌وگو را با احوال‌پرسی از نویسنده قصه‌های مجید که چند روز  را در بستر بیماری گذرانده آغاز و با چند سؤال درباره هری‌پاتر به پایان می‌برم.

عکس از میلاد بهشتی

  •  خیلی از مردم در روزهای بیماری تان نگران وضعیت جسمانی شما بودند. حالتان چطور است؟

حال آدم بستگی به افرادی دارد که در کنار انسان هستند. در مدتی که در بیمارستان بستری بودم، افراد زیادی به ملاقات من آمدند، یا تلفن کردند؛ تا جایی که پرستاران از این وضعیت خسته شده بودند. یک بار به شوخی به آنها گفتم: «من که یک نویسنده کوچک هستم و فقط چند کتاب نوشته‌ام. فکر کنید اگر آدم خیلی مشهوری مثل گلزار یا... روی این تخت خوابیده بود چه می‌شد!»

  •  از چه زمانی شروع به نوشتن کردید؟ یادتان می‌آید اولین نوشته‌ای که از شما به چاپ رسید، چه بود؟ 

نویسندگی من از زمانی آغاز شد که توانستم اطرافم را نگاه کنم. به نظر من نویسندگی از آن زمان شروع نمی‌شود که مطلبی چاپ شود؛ نویسنده حتی زمانی که از پنجره به بیرون نگاه می‌کند مشغول نوشتن است. به‌هر حال، سال 1348 اولین داستانم در یک مجله ادبی چاپ شد.

  •  روحیات و آثار شما شباهت‌های زیادی با آثار آقای باستانی پاریزی، دیگر نویسنده بزرگ کرمانی دارد. آثار آقای پاریزی تاریخ مردم را روایت می‌کنند و آثار شما هم از این جهت قابل تأمل است که شاید در آینده مرجع خیلی خوبی برای مردم‌شناسی باشند. نظر شما چیست؟

راز و رمزهای این شباهت را باید در میان آثار جست‌وجو کرد. اما من اعتقاد دارم مردم کویر شباهت‌های زیادی به هم دارند. خون‌گرمی و مردمی‌بودن را در آثار تمام نویسنده‌های اهل کویر می‌توان حس کرد. شاید زندگی در فضای سخت جغرافیایی، آسمان صاف و ستاره‌ها، مردم کویر را این‌گونه تربیت کرده است. کتاب‌های باستانی میان رمان و تاریخ سرگردان است و این موضوع باعث شده مردم آن را بخوانند و تاریخ به میان مردم برود. این خیلی ارزشمند است.

  •  طیف مخاطب‌های شما بسیار گسترده است. در جایی گفته بودید:«از کودک هشت‌ساله تا پیرمرد و پیرزن هشتاد ساله کتاب‌های مرا می‌خوانند.» راز این قضیه چیست؟

صداقت معجزه می‌کند. من وقتی می‌نویسم به هیچ چیز توجه نمی‌کنم؛ نه به چاپ‌شدن اثر، نه به ترجمه آن، نه به فیلم‌شدن و نه به ‌چیز دیگر. حسی در من هست که می‌گوید باید بنویسم. حتی به این موضوع هم فکر نمی‌کنم که قبلاً کتاب نوشته‌ام. شاید دلیلش همین باشد. اولین چیزی که برای هنرمند مهم است این است که خودش باشد و دوم اینکه اسیر شعارها و ظاهر دنیا نشود.

  • درباره کتاب‌های جدید‌تان (پلوخورش و شما که غریبه نیستید) صحبت کنیم. چه شد که به فکر نوشتن زندگی‌نامه خودتان با نام «شما که غریبه نیستید» افتادید؟

فکر نوشتن این کتاب از یک روز که رفته بودیم بهشت‌زهرا به ذهنم رسید. از کنار قبرها که می‌گذشتیم به پسرم گفتم: «همه این آدم‌هایی که این زیر خوابیده‌اند، می‌توانستند نویسنده بزرگی شوند، اما چند عامل از آن جلوگیری کرده است:سواد، امکانات، مخاطب و از همه مهم‌تر دید نویسنده.

نویسنده باید از میان صحنه‌های بی‌شماری که می‌بیند، صحنه‌ای را روایت کند و از کنار صحنه‌ای دیگر به آسانی بگذرد. آن‌چه را همه می‌بینند نباید نوشت. دلیل دیگرش هم این بود که دیدم شصت‌سالگی زمان مناسبی است که زندگی خودم را تعریف کنم.

  •  وقتی خواننده، کتاب شما که غریبه نیستید را می‌خواند، با نثر ساده و روان داستان خیال می‌کند که پدربزرگ یا مادربزرگی روبه‌روی او نشسته و داستانی از گذشته را با تمام جزئیاتش روایت می‌کند.
    در ابتدای کتاب نوشته‌اید: «همه چیز از حافظه من برآمده است.» و این کمی عجیب است. منابع داستانی این کتاب چه بوده است؟ آیا واقعاً برای ثبت‌ تمام جزئیات کتاب از حافظه‌تان کمک گرفته‌اید؟

‌ به نظر من استعداد چیزی نیست جز حافظه و طرز نگاه‌کردن به زندگی. یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌هایی که خدا به من عطا کرده، حافظه خوب است. این حافظه همراه با تخیل است. از همه مهم‌تر برای نوشتن یک زندگی‌نامه، که حالت داستانی هم دارد، به چیز دیگری هم احتیاج داریم و آن این است که نویسنده بداند که چه چیزی را چقدر بگوید. گاهی نویسنده چیزی را می‌گوید که نگفتن آن خیلی بهتر است.

در این کتاب هیچ چیزی اضافه نشده است و فقط بعضی صحنه‌ها درشت‌‌تر شده است و از بعضی صحنه‌ها با سرعت بیشتری گذشته‌ام. دفتری داشتم که نکته‌ها را در آن می‌نوشتم تا سیر داستانی کتاب به‌هم نخورد. در پایان حدود صد صفحه را حذف کردم.

  •  چرا روی کودکی خود در این کتاب تاکید کرده‌اید؟

من کودکی سختی را پشت سر گذاشته‌ام. شاید کودکی‌‌ام را دوست نداشته باشم، اما بالاخره وجود داشته است. نگارش اتفاق‌هایی که در آن دوران برایم پیش آمده، دردهایم را تسکین می‌دهد. شاید بشود اسم آن را نگارش‌درمانی گذاشت. من مثل بیماری که به روان‌شناس مراجعه می‌کند و مشکلاتش را بیان می‌کند، دوران کودکی‌ام را به رشته تحریر درآورده‌ام و احساس خوبی از این کار دارم.

  •  بعضی از خواننده‌ها اعتقاد دارند که در برخی قسمت‌های کتاب شما که غریبه نیستید، بی‌دلیل روی یک موضوع کوچک تأکید شده و مثلاً اگر  قسمت‌هایی از کتاب حذف شود، در سیر داستانی آن خللی وارد نمی‌شود.

در جلسه‌ای خانمی بلند شد و به من گفت: «من کتاب شما را خواندم، خیلی از آن بدم آمده بود. به نظرم بعضی از قسمت‌های آن خیلی خصوصی بود و نباید گفته می‌شد. چند روز گذشت.

 یک روز صبح مادرم برای من خرما آورد. یاد کتاب شما افتادم. خرما را جور دیگری دیدم. خرمایی ندیده بودم که طعم و رنگ مادرم را بدهد. طعم و رنگ خرما با خواندن همان چند صفحه از کتاب برای من عوض شده است و تا آخر عمر به خرما جور دیگری نگاه می‌کنم.»

ارنست ‌همینگوی می‌گوید: «هر وقت می‌خواهیم پیام بدهیم لازم نیست کتاب بنویسیم، می‌توانیم برویم پست‌خانه و نامه بفرستیم.»

کتاب باید به اندازه تمام خوانندگانش پیام داشته باشد، اما من هیچ‌وقت پیام را برای خوانندگان کتاب‌هایم بسته‌بندی نمی‌کنم. فرهنگ بدی در ایران به‌وجود آمده، مردم انتظار دارند همه چیز مثل انشاهای مدرسه نتیجه‌گیری شود. من تا جایی که بتوانم جانب‌داری نمی‌کنم و قضاوت را به خواننده می‌سپارم.

  •  چرا کتاب‌های ما کمتر در کشورهای دیگر ترجمه می‌شود؟

چون ادبیات ما به شدت شعار زده شده است. این مشکل در فیلم‌ها و سریال‌های ما هم وجود دارد؛آن‌قدر در آنها بیننده را نصیحت می‌کنند که حوصله همه سر می‌رود.

  •  موقع نوشتن کتاب، از این نمی‌ترسیدید که خانواده و اطرافیان شما با چاپ زندگی‌نامه‌تان مخالف باشند؟

از این می‌ترسیدم که خانواده‌ام آن را بخوانند و بگویند چرا این‌قدر راحت همه چیز را گفتی؟ دست‌نوشته‌های این کتاب را اولین بار به دخترم دادم تا آن را بخواند. از شب تا صبح راه می‌رفتم و منتظر عکس‌العمل او بودم. نمی‌توانستم بخوابم. خدا را شکر دخترم گفت: «خیلی خوب بود.»

  •  حالا بیاییم سراغ کتاب دیگرتان.چرا نام پلوخورش را برای کتابتان انتخاب کردید و عکس پیتزا را روی جلد کتاب گذاشتید؟

برخی از ملت‌ها را با غذاهایشان می‌شناسند. اول می‌خواستم یک غذای ایرانی را مطرح کنم. خواستم اسم کتاب را آبگوشت بگذارم، اما آن‌قدر آبگوشت را بد تفسیر کرده‌اند که پشیمان شدم و اسم کتاب را پلوخورش گذاشتم؛ چون تعصبی به غذاها ندارم، عکس پیتزا را هم کنارش گذاشتم.

  •  چرا در پایان کتاب پلوخورش نوشتید: «چاکر شما رضا»؟

نامه‌های زیادی به من می‌رسید و در پایان بسیاری از آنها نوشته شده بود: «چاکر شما،...» و من در پایان کتاب از نظر یک بچه زلزله‌زده بمی ‌نوشتم: «چاکر شما، رضا.»

  •  آیا تا به‌حال وسوسه شده‌اید تخیل را وارد داستان‌هایتان کنید؟ مثلاً کتابی مثل هری‌پاتر بنویسید؟

هر داستانی یک پا در زمین و یک پا در هوا دارد.  در مورد من پایی که در زمین است تا الان محکم‌تر بوده است. من تا به حال هربار که وسوسه شده‌ام داستانی را بنویسم، شروع به نوشتن آن کرده‌ام.

  •   فکر می‌کنید چرا هری‌پاتر این‌قدر طرفدار پیدا کرده است؟

یک دلیل آن جامعه تولد کتاب است که خیلی ماشینی و قانون‌مند است و تصور اینکه یک مدرسه جادوگری و موضوع‌های مختلف آن وجود داشته باشد، برای مردم جذاب است و دل‌کندن از زندگی واقعی و رئال برایشان دلنشین است. دلیل دیگر آن استفاده نویسنده از یک فرمول قدیمی یعنی پسر یتیمی است که مشکلاتی دارد. و روایت خوب نویسنده و مهم‌تر از همه امکانات زیاد تبلیغاتی که برای کتاب وجود داشته است.

  •   کدام‌یک از شخصیت‌های کتاب‌هایتان به شخصیت دوران کودکی‌تان نزدیک‌تر است؟

«اوشو» در شما که غریبه نیستید و «مجید» که تقریباً تمام خصوصیات دوران کودکی من را دارد.

  •  راستی بزرگ‌ترین آرزوی شما چیست؟

بزرگ‌ترین آرزویم این است که یک کتاب خوب بنویسم.

کد خبر 48239

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز