شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷ - ۰۲:۰۱
۰ نفر

نگاهش را انداخت به ظرف شیرینی‌. به‌قول مادرش دلش داشت مثل سیر و سرکه می‌جوشید. کم‌ و بیش شنیده بود که می‌گفتند فراموشی گرفته و دیگر چیزی یادش نمی‌آید.

دوچرخه شماره ۹۳۵

دوباره به ظرف شيريني نگاه کرد. سرش را بلند کرد و توي دلش خواند: «آسايشگاه زيبا».

قدم‌هايش را تند کرد و به حياط رسيد. چشم چرخاند، انگار دنبال چيز آشنايي مي‌گشت؛ دنبال همان دامن چين‌دار و گل‌گلي، اما خبري نبود. جلو رفت و از پرستاري پرسيد: «خانم، شما مادربزرگ من رو نديديد؟»

پرستار پوزخندي زد و گفت: «دخترجون، من از کجا بدونم مادربزرگت کيه؟ اين‌جا کلي مادربزرگ هست.»

خنده‌اش گرفت و گفت: «اسمش خانم‌گله.»

پرستار لبخندي زد و گفت: «خيلي وقته منتظرته. مدام سراغت رو مي‌گيره.»

وقتي‌که داشت دنبال پرستار مي‌رفت، با خودش فکر کرد کي خبر آمدنش را به مادربزرگ داده. پرستار اتاق را به او نشان داد و رفت.

با اين‌كه در باز بود، در زد و گفت: «اجازه هست؟»

پيرزن بدون اين‌که برگردد، سرش را تکان داد. جلو رفت و جلوي پيرزن ايستاد: «سلام خانم‌گل.»

پيرزن سرش را بالا آورد و لبخند زد.

- خانم‌گل، من رو مي‌شناسيد؟

پيرزن به او خيره شد و چيزي نگفت. دوباره پرسيد: «من رو مي‌شناسيد؟»

پيرزن گفت: «مي‌دونستم مي‌آي.»

حيرت‌زده گفت: «اسمم يادتونه؟»

خانم‌گل لبخند زد: «اسم يه گل بود، نه؟»

- آره.

ظرف شيريني را به طرفش گرفت و گفت: بفرماييد شيريني. يادتونه؟ خودتون يادم داديد.

خانم‌گل سر تکان داد.

- يادتونه اسم اين شيريني‌ها رو چي گذاشتيم؟

- آره، اسم تو رو گذاشتيم.

پرستار وارد اتاق شد و گفت: «عزيزم، بيا بيرون. خانم‌گل بايد استراحت کنه.»

ساکش را برداشت و صورت خانم‌گل را بوسيد. داشت از اتاق خارج مي‌شد که خانم گل گفت: «بنفشه‌جون، شيريني‌هاي بنفشه رو خيلي خوب درست کردي.»

خنده تمام صورتش را پر کرد.

 

سمانه منافي، 15ساله از اسلامشهر

تصويرگري: متينه خداوردي، 16ساله از وردآورد

کد خبر 412872

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

دیدگاه خوانندگان

اخبار بازار و کسب و کار

خواندنی‌ها