خاله طاووس از صبح کله سحر روی تختش نشسته، روسری گل قرمزش را زیر چانه‌اش محکم گره زده و با صورت نشسته نقلی‌اش چشم به در اتاق دوخته تا «فاطمه جون» از راه برسد.

عشق و دیگر هیچ

همشهری آنلاین _ رابعه تیموری: عمو اکبر و زهرا خانم هم به دیدن هر روزه او عادت دارند، ولی مثل خاله طاووس دل‌گنجشکی و کم‌طاقت نیستند. خانم «مقدری» هم اگر یک روز به آسایشگاه نرود از شاه‌خانم ریزه‌میزه تا پهلوان رستم بلوک بنفشه سراغش را می‌گیرند. برای خاله طاووس و شاه‌خانم و رستم تفاوتی نمی‌کند که «فاطمه سیف» و «زهرا مقدری» سوپروایزر بخش پرستاری آسایشگاه هستند. آنها برایشان فقط «فاطمه جون» و «خانم مقدری» هستند که اگر شب و نیمه‌شب دل‌شان تنگ شود با هم اختلاط می‌کنند، اگر زق زق زانوهای‌شان خواب را از سرشان بپراند برای آنها نک و نال می‌کنند و وقتی دل‌شان سیاحت و زیارت می‌خواهد باید بی‌بهانه و اما و اگر بار و بندیل سفر را ببندند.  

تک و توک مادربزرگ‌هایی که توان و دل و دماغ قدم زدن دارند، با واکر و عصا به آرامی طول و عرض راهرو آسایشگاه را طی می‌کنند و به دیدن پرستاران شیفت امروز، که یکی یکی از راه می‌رسند، سر اختلاط و چاق سلامتی‌شان باز می‌شود. خاله طاووس از خروسخوان سحر روی تختش نشسته و با شنیدن هر صدای پایی گردنش به طرف در اتاق کشیده می‌شود. با دیدن صورت خندان و مهربان «فاطمه جون» ته چشم‌های‌ریز عسلی او برق می‌افتد. از ۵ سال پیش که خاله طاووس به آسایشگاه پا گذاشته، هر روز صبح برای «فاطمه جون» تعریف می‌کند که دخترش فریبا او را با بقچه لباسش نزدیک آسایشگاه نشانده و رفته که نان بگیرد و دیگر برنگشته است. «فاطمه جون» هم انگار که هر بار حکایت تازه‌ای می‌شنود، با حوصله حرف‌هایش را گوش می‌کند. وقتی هم نقلش تمام می‌شود، گره روسری گل قرمزش را که یادگار دخترش فریباست، باز می‌کند، زلف‌های سفیدش را شانه می‌زند، دست و روی او را می‌شوید و شانه‌های استخوانی‌اش را کمی ماساژ می‌دهد که باز شب زیر ملحفه‌اش بغ نکند و پنهانی اشک نریزد. «فاطمه جون» در سال‌های اول جوانی که به توصیه یکی از خیّران آسایشگاه، به‌عنوان پرستار به اینجا پا گذاشت، فکر می‌کرد آخر بی‌معرفتی یک فرزند همان غرولندهای‌ریز دوران بچگی اوست که ننه جون قصه‌گو و مهربانش را از سپردن کارهای کوچک به نوه شیرین زبانش پشیمان می‌کرد، اما با دیدن عمو اکبر یا فریده خانم که فرزندان‌شان‌دار و ندارشان را گرفته و تنها و مریض رهای‌شان کرده‌اند، به جای همه آن بچه‌های ناخلف شرمنده می‌شد. تازه حالا و پس از آنکه ۲۰ سال از ۴۲ سال عمر «فاطمه سیف» به پرستاری از پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های آسایشگاه کهریزک گذشته است.

زندگی، عشق و دیگر هیچ | خاطرات پرستاران آسایشگاه کهریزک از سال‌های خدمت

  • هنوز از این خانه دل‌نمی‌کنم

مادر «مریم جون» پرستار آسایشگاه کهریزک بود و «مریم بودش» از نوجوانی به آسایشگاه رفت‌وآمد داشت و به مددجویان خدمت می‌کرد. مرجان را هم همان وقت‌ها شناخت. مرجان از گردن به پایین فلج بود و حتی غذایش را مریم توی دهانش می‌گذاشت. مریم اتاق مرجان را با عروسک و لوازم مورد علاقه او تزیین می‌کرد، خاطراتش را می‌نوشت و خلاصه پرستار و همدمش بود. چند سال بعد هم که به‌عنوان پرستار در آسایشگاه استخدام شد تا راه مادرش را رسماً ادامه دهد، یک لحظه از حال مرجان غافل نبود، ولی کرونا جان آزرده مرجان را گرفت و یکی از تلخ‌ترین خاطرات را برای پرستار و همدم چند ساله‌اش رقم زد. مریم بودش شهریور امسال بازنشسته شده، ولی هنوز هم از این خانه پرغصه و قصه دل نمی‌کند و لباس پرستاری بخش کرونای آسایشگاه کهریزک را از تنش در نیاورده است.

۴۴۰ پرستار در آسایشگاه خیریه کهریزک خدمت می‌کنند.

تک و توک مادربزرگ‌هایی که توان و دل و دماغ قدم زدن دارند، با واکر و عصا به آرامی طول و عرض راهرو آسایشگاه را طی می‌کنند و به دیدن پرستاران شیفت امروز، که یکی یکی از راه می‌رسند، سر اختلاط و چاق سلامتی‌شان باز می‌شود

زندگی، عشق و دیگر هیچ | خاطرات پرستاران آسایشگاه کهریزک از سال‌های خدمت

  • خستگی‌ها و دلتنگی‌هایش را پنهان می‌کند

ننه مریم و خاله ماه‌منظر حتی با وجود ماسک و سپر پلاستیکی که از ۲ سال پیش روی صورت مهربان «مریم جون» جا خوش کرده، او را می‌شناسند. حتی از پشت ‌بند و بساط روی صورتش می‌فهمند که «مریم جون» خستگی و دلتنگی‌هایش را پنهان می‌کند تا آنها هر وقت حال‌شان خوب نیست، با خیال آسوده نک و نال کنند، غر بزنند و دردشان را به او بگویند. «مریم جون» از نخستین روزی که پای منحوس کرونا به آسایشگاه کهریزک باز شد، از مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌های گرفتار کرونا پرستاری می‌کند. در طول این دوره سخت او عزیزانی مانند «مرجان» را از دست داده است.
۲۴ اسفند ۲ سال پیش که نخستین نشانه‌های شیوع کرونا در آسایشگاه کهریزک پیدا شد، مدیر بخش پرستاری آسایشگاه «مریم بودش» را صدا زد و برایش توضیح داد که یکی از مددجوها کرونا گرفته، اما هیچ‌کس جرأت مراقبت از او را ندارد. حتی کلی هم حرفش را طول و تفصیل داد که ترس از کرونا عادی است و اگر «بودش» هم که سال‌ها پرستار بخش اورژانس آسایشگاه بوده حاضر نشود به این بخش برود، ملامتش نمی‌کند، ولی «مریم جون» نمی‌توانست ببیند پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های کهریزک درد بکشند و او برای کم کردن دردشان‌کاری نکند.

از ۲۴ اسفند هم که اونیفورمی شبیه لباس آدم فضایی‌ها را پوشید و به این بخش پا گذاشت، تا ۴۱ روز به خانه نرفت. شب‌عید نوروز و سیزده‌به‌در هم در حالی که دخترانش «هستی» و «هلیا» دلتنگ مادر بودند، او برای مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌هایی که از بیماری کرونا رنج می‌کشیدند، سفره هفت‌سین چید و هنگام سال تحویل برای سلامتی‌شان دعا کرد. از آن روز تا امروز که هنوز «مریم جون» این لباس را از تنش درنیاورده، یک لحظه چشمش پر از اشک بوده و یک لحظه پر از خنده. وقتی خاله ماه‌منظر و ننه مریم ۱۰۲ ساله که همه از سلامتی‌شان قطع امید کرده بودند به زندگی برگشتند، دل «مریم جون» شاد شد، اما روزی که «مرجان» را از دست داد، روز دیگری بود...

زندگی، عشق و دیگر هیچ | خاطرات پرستاران آسایشگاه کهریزک از سال‌های خدمت

  • خانواده تازه خانم پرستار

حافظه سوپروایزر بخش پرستاری آسایشگاه کهریزک پر از تصویر آدم‌های عزیزی است که یکی یکی از جمع آنها رفتند؛ بابا فرونچی که یک اتاق پر از عروسک خرسی داشت و گلایه بچه‌های بی‌محبتش را به آنها می‌کرد، مادر تنهای بخش بنفشه که شب‌های چله دانشجویان و جوانان توی آسایشگاه صف می‌کشیدند تا پای حافظ‌خوانی او بنشینند، ولی با حسرت دیدار بچه‌هایش از دنیا رفت یا زهرا خانم که همیشه با لذت از زندگی پر زرق و برق پسرش تعریف می‌کرد و دارایی او در ۲۰ سال آخر عمرش به یک تخت آسایشگاه خلاصه می‌شد. خانم مقدری با وجود همه این خاطرات تلخ، به خاطر کسانی که در آسایشگاه به کمک او نیاز دارند، مانده است. او هر روز پیش از آنکه پشت میز کارش بنشیند اول به شاه‌خانم مظلوم و بی‌سر و زبان سر می‌زند که زخم بستر او را از مدت‌ها پیش به تخت بخش درمانی آسایشگاه دوخته است. مهری خانم هم آنقدر قدرشناس است که از وقتی خانم مقدری شکستگی پایش را تشخیص داد، هر روز صبح تا با او خوش‌وبشی نکند دست و دلش به کار نمی‌رود. عمو خزایی هم پس از شفا پیدا کردن و مرخص شدن از بیمارستان بیشتر از گذشته به خانم مقدری و پرستارهای بخش وابسته شده.

او در تئاترهایی که بازی می‌کرد، همیشه نقش رستم دستان را داشت و هیچ‌کس باور نمی‌کرد بیماری به سراغ پهلوان کهریزک هم بیاید. عمو خزایی با دعاها و مراقبت‌های خانم مقدری و دیگر پرستاران آسایشگاه سلامتی‌اش را به دست آورده و حالا بیشتر از گذشته قدر خانواده تازه‌اش را می‌داند. زهرا مقدری پیش از آنکه در کهریزک مشغول کار شود، پرستار بیمارستان بوده است. او در بیمارستان دوستی داشت که با دلداری‌ها و صحبت‌های مقدری برای نگهداری از مادر بیمارش انرژی و انگیزه می‌گرفت. ۱۸ سال پیش که به دوست مقدری پیشنهاد کردند مدیریت بخش پرستاری را برعهده بگیرد، او از مقدری خواست این مسئولیت را بپذیرد. با اصرارهای او خانم پرستار بازنشسته تصمیم گرفت مدت کوتاهی در آسایشگاه خدمت کند، ولی بعد از مدتی دیگر دلش یاری نمی‌کرد که پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های دلشکسته کهریزک را تنها بگذارد. فرزندان مقدری دیگر بالغ و عاقل شده‌اند، ولی در طول این ۱۸ سالی که مامان زهرای آنها پرستار مددجویان آسایشگاه بوده، هیچ‌وقت لحظه تحویل سال یا شب یلدا و چهارشنبه‌سوری را در کنار فرزندانش نگذرانده است.

کد خبر 641762

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha