پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۹ - ۱۷:۴۲
۰ نفر

سارا منصوری: زنگ در که برای هفتمین بار به صدا در آمد، فکر کردم حداقل باید سیزده بار دیگر در را باز کنم. یعنی با ‏خانم بشارت، معلم کلاس، عددم به چهارده می‌رسید.

دوچرخه 581

به پسر بچه عینکی در صفحه آیفون نگاه کردم و ‏کلید دربازکن را زدم. مادر در آپارتمان را باز کرد. عینک قرمز پسربچه تا نوک دماغش سر خورد. «سلام. اومدیم ‏تولد اسدی.» مادرم با خنده به هم‌کلاسی سعید خوشامد گفت.

مادر پسربچه نفس زنان از پله ها بالا آمد ‏و بعد از گپ معمول، پرسید: «تا کی طول می‌کشه؟»

 هفت پسر بچه هفت ساله روی مبل‌ها بالا و ‏پایین می‌پریدند و همدیگر را به نام فامیل صدا می‌کردند. مادر نگران زمزمه کرد: «کاش آقا جون رو می‌‏بردیم خونه خاله. حتماً با این سر و صداها بیدار می‌شه.»

پدربزرگ چند سالی بود که بیماری فراموشی ‏گرفته بود. فراموش می‌کرد که پدر بزرگ ماست و پدرِ مادرم. فراموش می‌کرد که این‌جا خانه ماست و ‏این شهر، تهران است نه روستای« زرده» در شرقی ترین نقطه کشور. پدربزرگ همه چیز را فراموش کرده ‏بود. شاید برای این فراموشی بود که بعد از بیماری، همیشه یک لبخند به لب داشت و آرام از اتاقش بیرون ‏می‌آمد و می‌نشست کنار ما روبه‌روی تلویزیون و می‌گفت: «سلام بچه‌ها. امروز عروسیه؟»

صدای زنگ ‏در فکرم را به جشن تولد برادر کوچکم برگرداند. از پشت آیفون به معلم کلاس سلام کردم. بچه‌‏ها با دیدن خانم معلمشان نا خودآگاه از جایشان بلند شدند. خانم بشارت دستی به سر شاگردانش که به ‏پیشوازش آمده بودند کشید و به سعید تبریک گفت. نیم ساعت بعد همة شاگردان کلاس اول گل زنبق در ‏پذیرایی کوچک خانه ما روی سر و کول هم می‌پریدند و با کش کلاه‌های رنگی مخروطی روی سرشان ‏بازی می‌کردند. دقیقاً نفهمیدم کدام‌یک از بچه‌ها بود که اول داد زد: «زنبور!» مادر با عجله گفت: «کو؟ ‏پنجره‌ها توری دارن! از کجا اومده؟»

ولوله‌ای در بین مهمان‌های جشن تولد افتاد. با بلند شدن خانم بشارت ‏تمام بچه‌های قد و نیم قد کلاس آرام روی صندلی‌ها و فرش نشستند. معلم گفت: «محمد طلوعی! زنبور ‏کو؟»

پسرک با لباس چهارخانه سرمه‌ای‌اش انگشتش را بالا گرفت و گفت: «اجازه خانوم، ایناهاش!» و ‏بعد از کاسه بیسکوئیت باغ وحشی، یک بیسکوئیت را بیرون آورد. هیجان ناشی از ترس چند لحظه قبل ‏جای خود را به یک بازی تازه داد. خانم معلم یکی یکی بیسکوئیت‌ها را از کاسه بیرون می‌آورد و نام ‏حیوان را می‌گفت و بچه‌ها در کاسه‌هایشان دنبال حیوان می‌گشتند. معلم گفت: «فیل.»

مادرم گفت: «چه ‏کار خوبی کردیم بیسکوئیت خریدیم.»

چند نفر با هم گفتند: «ما فیل نداریم!» سعید داد زد: «فیل من پاش ‏شکسته.» سنجاب، خرگوش، اسب، ماهی، پروانه و عقاب حیوانات بعدی بودند که پسر بچه‌ها را شاد ‏کردند. خانم بشارت بیسکوئیت دیگری را از ظرف بیرون آورد و گفت: «‌...» در واقع خانم معلم هیچ چیزی ‏نگفت. بیسکوئیت را در دستش چرخاند و باز چیزی نگفت. یکی از پسرها گفت: «اجازه خانوم! اون چه ‏حیوونیه؟»

خانم بشارت با خنده رو به مادرم کمک طلبید. مادرم سریع بیسکوئیت را از دست مهمان ‏گرفت و خوب براندازش کرد. رو کرد به من و گفت: «ببین تو می‌فهمی این چه حیوونیه؟»

در واقع بیسکوئیت ‏شبیه چیزی نبود. چند بار جهتش را عوض کردم. مادر از ظرف، بیسکوئیت مشابهی را درآورده بود و با آن ‏کلنجار می‌رفت. بچه‌ها دور معلمشان جمع شده بودند و داد می‌زدند: «ما هم ببینیم خانوم! ما هم ‏ببینیم!»

چند لحظه بعد همه در دستشان بیسکوئیتی را داشتند که معلوم نبود شکل کدام حیوان است. مادر ‏بیسکوئیت را پشت و رو کرد و بلند گفت: «طاووس!» و بعد به سورا خ‌های روی بیسکوئیت اشاره کرد و ‏توضیح داد: «این نوکش، این هم دمش.»

 بچه‌ها با تردید به هم نگاه کردند. معلم با رودر بایستی گفت: ‏‏«خانم اسدی فکر نکنم طاووس باشه. این سوراخ‌ها برای پخت بهتره، وگرنه ربطی به شکل حیوون ‏نداره.»

یکی از پسرها داد زد: «شاپرک!» ولی بیسکوئیت شکل شاپرک هم نبود چون یک نفر دیگر از ‏ظرفش بیسکوئیت شاپرکی را بیرون آورد و گفت:« شاپرک اینه، نه اون.»

معمای تازه جمع مهمان‌های تولد ‏را کلافه کرده بود. سمت آشپزخانه رفتم تا شاید از روی پاکت خالی بیسکوئیت بفهمم که بیسکوئیت ‏مجهول چه حیوانی است. در اتاق پدربزرگ باز شد و با همان لبخند همیشگی بیرون آمد. مادر ‏سراسیمه گفت: «وای آقاجون بیدار شدین‌...؟»

پدربزرگ به مادر هم لبخند زد و کنار سعید که پکر گوشه ‏ای نشسته بود، رفت. آرام پرسید: «امروز عروسیه؟»

سعید با بغض گفت: «نه آقاجون، امروز تولدمه. ‏داشتیم بیسکوئیت بازی می‌کردیم که یهو این بیسکوئیت بازی‌مون رو خراب کرد!» و بیسکوئیت را ‏کف دست پدربزرگ گذاشت. پدربزرگ گفت: «به‌به! چه طوطی  قشنگی! حتماً تازه از قفس بازرگان ‏آزاد شده.»  

معلم گفت: «‌...آره، طوطی‌...شکل طوطیه.» بچه‌ها هم یکی یکی به کشف می‌‏رسیدند و داد می‌زدند: «طوطی، آره طوطی!»

پسربچه عینکی رو به پدربزرگ پرسید: «از ‏قفس کدوم بازرگان آزاد شده؟»

پدربزرگ به همة بچه‌هایی که دورش حلقه زده بودند، گفت: «مگه ‏قصة طوطی و بازرگان رو نشنیدین؟»

کل کلاس اول زنبق با هم گفتند: «نه!» و پدر بزرگ قصه‌اش را ‏شروع کرد.

کد خبر 122724
منبع: همشهری آنلاین

پر بیننده‌ترین اخبار ادبیات و کتاب

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز