داستانک
-
شهرزاد قصه گوی تهران | در این کوچه قصه های قدیمی می شنوید
درست همان زمان که فاطمه با آب و تاب از گره داستان علاالدین و چراغ جادو، چنین میگوید: «جادوگر پیر که دید آبی از علاالدین گرم نمیشه تخته سنگی رو به دهانه غار گذاشت...» در سر بعضی شرکتکنندگان، صحنههایی از انیمشین همین قصه که والتدیزنی ساخته با کیفیت فول اچدی پلی میشود.
-
داستانک بخوانیم
مردِ سنجاب بر دوش
عصرها وقتی مرد از محل کارش به خانه بر می گشت، اول سنجاب را صدا میکرد که تنها موجود زنده خانه در غیاب او بود. سنجاب کوچک در هر گوشهای که بود به محض شنیدن صدای مرد به سمت او میدوید و از پاهای او بالا میرفت و خود را به شانه مرد میرساند و صداهای نامفهومی از خود در میآورد.
-
داستانک بخوانیم
شام با من
وقت و بیوقت به خانه مادر میرفتیم و به او سر میزدیم اما بیشتر حالت گذری داشت و میگفتیم اگر کاری در خانه یا بیرون از خانه دارد بگوید تا برایش انجام دهیم. مادر معمولاً سعی میکرد کارهای خانه را خودش انجام دهد.
-
داستانک بخوانیم
منتظر بودم بشنوم نبودنم برایت مهم است!
جلوی کلانتری، یونس را دید که انگار از مدتها قبل منتظر آمدن زریخانم باشد. با بغض و هیجان گفت: «زریجان! چرا زودتر نیامدی؟ یکماه است منتظرم تو بیایی اینجا بگویی نگران من بودی!»
-
داستانک بخوانیم
مرغی که میخواند «قَمرجان کجایی؟»
پیرمرد دو مرغ سخنگو داشت که یکی از دیگری خوش سر و زبانتر. وقت و بیوقت و بیشتر در خلوت و تنهایی پیرمرد، شروع میکردند به حرف زدن؛ از هر دری و بیشتر از گذشتههای پیرمرد که از بس او در واگویههایش تکرار کرده بود، مرغها حفظ شده بودند؛ «قَمرجان کجایی؟»
-
داستانک بخوانیم
گنجشکهای روی درخت انار
لحظههای زندگی آنجا که در مواجه با امواج پرتلاطم حوادث روزگار، بیوقفه و پیوسته جریان دارد، حکایتها و قصههای بسیاری را میسازد که خواندن هر یک از آنها جای تأمل دارد.
-
فراخوان ششمین دوره مسابقه داستان نویسی «خودنویس»
ششمین دوره مسابقه سراسری داستاننویسی خودنویس با هدف شناسایی و حمایت از نوقلمان و پرداختن به روایت ایرانی برگزار میشود.
-
داستانک بخوانیم
پشت دیوار خانه است یا بازار مکاره؟
معلوم نیست پشت دیوار، خانه است یا بازار مکاره که یکی میخرد، یکی میفروشد، یکی در حال جوشدادن معاملهای است که اصلا معلوم نیست آن طرف معامله چهکسی هست...
-
شهرزاد قصه گو مهمان خانه های تاریخی تهران
چه بخوانی یکی بود و یکی نبود و چه بگویی یکی داشت و یکی نداشت...اصلا شاید زمزمه کنی آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته و چه حتی به نَقل از راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکرشکن سر کلاف قصه را دست بگیری و شهرزاد قصهگو شوی.
-
در نشست رونمایی از همشهری داستان مطرح شد:
ویژگی داستانهای مینیمال در ایران و جهان | در داستان مینیمال، معیار تعداد کلمه نیست!
نشست«چند خط داستان» با موضوع مروری بر جهان ادبیات مینیمال، به مناسبت چاپ شماره جدید همشهری داستان با حضور احسان عباسلو، نویسنده، کامران پارسینژاد، نویسنده، مریم بصیری، سردبیر داستان همشهری، اعضای انجمن ملی کوچکنویسان ایران و جمعی از علاقهمندان به ادبیات داستانی در موسسه همشهری برگزار شد.
-
چگونه داستانک بنویسیم؟ | اصول داستان مینیمالیستی در همشهری داستان
جدیدترین شماره(۱۴۳) کتابمجله «همشهری داستان» به موضوع داستانهای کوتاهکوتاه یا «مینیمالیستی» اختصاص یافته و در آن با بررسی تئوریک و عملی این قالب ادبی پرمخاطب در سالهای اخیر، خوانندگان را با عمق دنیای موجزنویسی و ایجاز بیشتر در داستان آشنا میکند.
-
همشهری داستان کاوشی در دنیای ایجاز؛ شماره ۱۴۳ منتشر شد
اگر طرفدار داستانهای کوتاه و موجز هستید، شماره جدید «همشهری داستان» را از دست ندهید! این شماره به کالبدشکافی داستانهای مینیمال پرداخته و با ارائه داستانکهایی از نویسندگان مشهور و بخشهای تحلیلی جذاب، دنیای ایجاز را برایتان بازگو میکند. داستان منتظر شماست!
-
برگی از خاطرات روزانه یک معلم ساده و یک روزنامهنگار خطخطی-۱۳
لبرونجیمز بستنی بهدست!
زنگ خورده بود و در آن ظهر جهنمی تابستان، همچنان گروهی از بچهها وسط حیاط مدرسه، زیر تیغههای خورشید، مشغول دویدن بهدنبال توپ سرگردانی بودند که نمیدانست توی این دروازه برود بهتر است یا آن دروازه؟
-
کتابهایی که با سبک زندگی پیامبر نوشته شده است | تقدیر از برگزیدگان نهمین جشنواره خاتم
مراسم اختتامیه نهمین دوره جشنواره خاتم با حضور دستاندارکاران این جشنواره، شخصیتهای فرهنگی کشور، برگزیدگان این دوره از جشنواره و اهالی فرهنگ و ادب در سالن همایشهای مرکز اسناد و کتابخانه ملی ایران برگزار شد.
-
برگی از خاطرات روزانه یک معلم ساده و یک روزنامهنگار خطخطی-۸
اردوی جهادی
دیروز قرار بود مدرسه بروم تا هم درباره برنامه کلاسهای تابستانی، نظرم را به مدیر جدید بگویم و هم از طرح درس کلاس ادبی خودم در تابستان دفاع کنم. وقتی وارد حیاط شدم انگار پا در خانه ارواح گذاشته بودم.
-
برگی از خاطرات روزانه یک معلم ساده و یک روزنامهنگار خطخطی-۶
درخت توت
فردای قهرمانی پرسپولیس، توی حیاط مدرسه، پر بود از کریخوانی ریز و درشت بچهها. انگار نه انگار که پای امتحان خردادی در میان بود و آزمونی برقرار و تعیین سرنوشتی! بچهها چنان از ریزهکاریهای بازی میگفتند که اگر با همین دقت، به کتاب درسیشان توجه میکردند، نمره ۲۰ را روی هوا میزدند.
-
کوتاه ترین داستان جهان درباره فلسطین
داستان کوتاه و مینیمالیستی «مقاومت غزه» با کمترین تعداد کلمات، بیشترین بارِ معنایی در ارتباط با حال و هوای حاکم بر این روزهای نوار غزه و شرایط زندگی ساکنان آن را روایت میکند.
-
داستان جالب یک ضربالمثل | ماجرای «آش نخورده و دهان سوخته» چیست؟
هر یک از ضربالمثل شیرین و پندآموز فارسی، حکایت و داستانی دارد که شنیدن آن به جذابیت مثل می افزاید و ماندگاری آن در ذهن شنونده یا خواننده را دوچندان می کند. اما بشنوید داستان ضرب المثل« آش نخورده و دهان سوخته» را که جالب و شیرین است.
-
داستان جالب یک ضربالمثل | ماجرای " جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت بود " چیست؟
این ضربالمثل شیرین و پندآموز را احتمالاً شنیدهاید؟ این جمله برایتان آشنا نیست؟ هست. بارها همه ما این جمله و جملات مشابه را شنیدهایم که به شیرینی و پندآموز بودن ضربالمثلها اشاره دارد.
-
داستانک | خاک دامنگیر تهران دامن این شهر را گرفت ...
داستانک «خاک دامنگیر تهران دامن این شهر را گرفت» در حال و هوای دلتننگی ساکنان قدیمی تهران نسبت به رشد بیرویه این شهر و حذف تدریجی نشانههای طبیعت در دلِ این کلانشهر است.
-
امکانات و فرصت برای ورزشکردن در پایتخت، کم نیست، اراده باید کرد
کمیک | شیر مادر، نان پدر حلالت؛ شهروند ورزشکار تهرانی
قدیمها ورزشکردن، مختص پهلوانان و افرادی با بر و بازوهای ورآمده و عضلههای قلمبه بود. اما این روزها نوعی سبک زندگی است که امکانات و تجهیزاتش راهم از باشگاههای تخصصی تا دستگاههای ورزشی رایگان شهری در گوشهوکنار هر محله از پایتخت بهوفور دارند. برای همین عذر و بهانهای برای ورزش نکردن نمیماند.
-
ماهی کوچک
روزی ماهی کوچک از مادر خود سؤال کرد: مادر! این همه میگویند آب، آب کجاست؟
-
عکس | این خودپرداز پول نمیدهد | دستگاهی علیه گوشیهای موبایل!
تعدادی دستگاه خودپرداز یا ATM مخصوص در فرانسه وجود دارد که به جای پول، به شما داستانهای کوتاه رایگان میدهد!
-
داستان کودک؛
امروز روز من است
ریحانه با پدر و مادر و خواهرش راحله می خواستند به مسافرت بروند. از وقتی فهمیده بود مرتب از مادرش می پرسید: «پس کی راه می افتیم؟»