داستان > یاسمن رضائیان: یک گلوله‌ی آتش در سرم می‌سوخت. خواب به چشم‌هایم بر‌نمی‌گشت، چون هر‌لحظه احساس می‌کردم سرم آتش می‌گیرد. صدا‌ها و تصویر‌های مبهمی در ذهنم می‌چرخیدند. حتماً مریض شده بودم که هذیان می‌دیدم.

دوچرخه شماره ۸۹۳

پاک به‌هم ريخته‌ام. هذيان را که نمي‌بينند. هذيان را مي‌گويند. کابوس مي‌ديدم. کابوس‌هايي خشن که خيال تمام‌شدن نداشتند.

گلوله‌ي آتش از سرم به دهانم رسيده بود. دهانم مثل کوير خشک شده بود. احساس مي‌کردم زبانم ترک بر‌داشته است. آب مي‌خواستم. صداي دياکو را مي‌شنيدم: «آب آلوده که تشنگي را بر‌طرف نمي‌کند.»

دياکو چه مي‌گويد؟ اصلاً من که هنوز حرفي نزده بودم. از کجا مي‌دانست آب مي‌خواهم؟

دياکو مي‌گويد: «سي سال پيش هشدار داده بودند ولي گوش هيچ‌کس بدهکار نبود.»

حرف‌هايم روي زبانم نمي‌نشينند؛ در ذهنم مي‌چرخند: «چي را هشدار داده بودند؟ اصلاً معلوم هست چه مي‌گويي؟»

صداي دياکو با صداي جيغ و فرياد بچه‌ها يکي شده است. در سرم جيغ مي‌زنند و توي اتاق من فوتبال بازي مي‌کنند.

- خب آخرش چي؟ بايد چه کار کنيم؟

مي‌خواهم بپرسم: «با کي حرف مي‌زني دياکو؟» اما کلمه‌ها روي زبانم نمي‌چرخند. توي ذهنم مي‌چرخند. يک صداي نا‌آشنا يک‌ريز حرف مي‌زند. انگار به دياکو هم گوش نمي‌دهد. ساز خودش را مي‌زند. دارد در مورد فاجعه حرف مي‌زند؛ بحران... محدوديت...

- مي‌شود صدايش را کم کني؟ سرم دارد آتش مي‌گيرد.

حالا بچه‌ها شروع کرده‌اند. صداي يکي از آن‌ها در سرم زنگ مي‌زند: «من تشنه‌ام. کي بطري آبش را به من مي‌دهد؟» يکي ديگر‌شان دست دراز مي‌کند و بطري‌اش را به او مي‌دهد. آبش گل‌آلود است.

مي‌خواهم بگويم: «نخور» اما صدايم به گوشش نمي‌رسد. انگار دارم درون خودم داد مي‌زنم. پسر بطري را مي‌گيرد. قلپ‌قلپ سر مي‌کشد. با پشت آستين دهانش را پاک مي‌کند و مي‌گويد: «چه‌قدر تشنه بودم!»

اصلاً متوجه طعم گند گل‌آلودش نشده. دانه‌هاي ريز شن در گلويم رسوب کرده‌اند. گلويم مي‌خارد. به سرفه مي‌افتم. صداي سرفه‌ام به دياکو نمي‌رسد. در سرم صدا مي‌زنم: «دياکو، آب بده.»

آن صداي مسخره‌ي يک‌نواخت، هنوز دارد با دياکو حرف مي‌زند. نمي‌دانم کي پرت‌و‌پلا‌گويي‌هايش تمام مي‌شود. مگر بحران‌هاي دنيا چه‌قدر عميق‌اند که يک‌ريز از آن‌ها حرف مي‌زند؟ دياکو مي‌گويد: «يک جنگل ديگر هم آتش گرفت. فاجعه است!»

گلوله‌ي آتش در سرم شعله‌ور مي‌شود. به ريشه‌ي مو‌هايم مي‌رسد. مو‌هايم را مثل شاخه‌هاي درختان مي‌سوزاند. خاکسترم مي‌کند. مي‌خواهم دستم را تکان بدهم تا دياکو مرا ببيند. نمي‌توانم. دستم چوب شده است. تکان نمي‌خورد. همين حالاست که آتش به چوب برسد. همين حالاست که تمام بشوم.

پسر‌بچه مي‌گويد: «غروب شده. برويم خانه‌مان.»

آن يکي داد مي‌زند: «زرنگي! حالا که داريد مي‌بازيد، مي‌خواهي بروي خانه؟»

مادر يکي‌شان از دور صدايش مي‌زند. صدايش از اعماق جنگلي نا‌پيدا مي‌آيد. مي‌خواهم داد بزنم: «مواظب باش! همين حالاست که تمام جنگل بسوزد. اين يارو که يک‌ريز با دياکو حرف مي‌زند، مي‌گويد. آتش به من هم رسيده است.»

صداي مادر در سرم مي‌چرخد: «بيا خانه اميد. هوا را ببين. الآن است که باران بگيرد.»

اميد! مي‌خواهم اميد را صدا بزنم: «مي‌شود همين‌جا بماني؟ مي‌شود نروي؟ دور نشوي؟» اميد توپ را سمت پسر‌بچه‌هاي ديگر مي‌اندازد. صداي توپ در سرم مي‌چرخد. انگار وزنه‌اي را از ارتفاع 100 متري روي سرم رها کرده‌اند. سرم درد مي‌کند.

اميد مي‌گويد: «الآن باران مي‌گيرد. من مي‌روم» و راهش را مي‌کشد و مي‌رود. صدايش در دور‌دست کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر مي‌شود. دارد يک شعر کودکانه مي‌خواند.

يک‌دفعه صداي بي‌وقفه‌ي ريزش مي‌آيد. نکند ذره‌ذره‌هاي خاک است که از کوير دهانم روي قلبم فرو مي‌ريزد؟ صداي بچه‌ها از اتاقم دور مي‌شود: «بدويد. الآن خيس مي‌شويم.»

صداي دياکو نزديک مي‌شود. نزديک‌تر. حالا توي اتاق من ايستاده. بالاي سرم است. احساس مي‌کنم هر‌لحظه ممکن است حضورش روي سرم سقوط کند. مي‌گويد: «چه رگباري گرفته!»

تکانم مي‌دهد. صداي رگبار در قلبم فرو مي‌ريزد. تکان شديدي مي‌خورم. چشم‌هايم را باز مي‌کنم. سرم هنوز مي‌سوزد. مي‌خندد: «بيا، اين هم آب.» گيج‌ و ‌گنگ نگاهش مي‌کنم. مي‌گويد: «مگر نگفتي آب مي‌خواهي؟»

ليوان را از دستش مي‌گيرم. گل‌آلود نيست. زلال است. مي‌خورم. ته‌مانده‌ي شن‌ها که در گلويم مانده بود، پايين مي‌رود. آتش‌سوزي مو‌هايم متوقف شده است.

دياکو مي‌گويد: «اخبار هم يک‌ريز از بحران‌هاي محيط‌زيستي حرف مي‌زند. ولي واقعاً نگران‌کننده است. مي‌گويد 30 سال ديگر آب سالم نداريم. تو فکر مي‌کني آن‌وقت زندگي چه‌شکلي مي‌شود؟»

نگاهش مي‌کنم. احساس مي‌کنم دودي از ته‌مانده‌ي آتش‌سوزي جنگل از چشم‌هايم بلند مي‌شود. هنوز داغم.

از پنجره بيرون را تماشا مي‌کند: «خوب شد رگبار گرفت! اين بچه‌ها هم رفتند خانه‌هايشان. سرمان را بردند از بس جيغ و داد کردند.»

مي‌پرسم: «با کي داشتي حرف مي‌زدي؟»

ابرو‌هايش را بالا مي‌اندازد: «من؟ با هيچ‌کس.»

- پس آن صداي يک‌نواخت مال کي بود؟

- ‌آهان، اخبار بود ديگر. خاموشش کردم.

مکث مي‌کند و مي‌گويد: «واقعاً نگران‌کننده است!»

مي‌گويم: «پنجره را باز کن. بگذار هواي آزاد داخل بيايد.»

پنجره را باز مي‌کند. باران داخل اتاق مي‌زند و در چشم‌بر‌هم‌زدني حاشيه‌ي سبز فرش را خيس مي‌کند. مثل يک مسافر که از مسافرتي طولاني برگشته است، خسته‌ام. مي‌پرسم: «دياکو، سفر در زمان واقعيت دارد؟»

شانه‌هايش را بالا مي‌اندازد و مي‌گويد: «در موردش حرفي ندارم بگويم.»

- کابوس‌ها چي؟ مي‌توانند واقعيت را نشان بدهند؟

لبخند مي‌زند و مي‌گويد: «تب‌ات پايين مي‌آيد. نگران نباش.»

مي‌گويم: «شايد بهتر بود به حرفشان گوش مي‌کرديم. 30 سال پيش به ما گفته بودند.»

چشم‌هايم بسته مي‌شوند. مثل جنگلي که بعد از آتش‌سوزي، از شدت هيچ‌شدن آرام مي‌گيرد، آرام مي‌شوم. مزه‌ي شن هنوز در دهانم است و بوي گند آب گل‌آلود توي بيني‌ام.

قطره‌هاي درشت باران گه‌گاه از لبه‌ي پنجره خودشان را روي صورتم پرت مي‌کنند.

 


تصويرگري: دنيا مقصود‌لو

کد خبر 382619

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha