پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۹۶ - ۲۱:۵۳
۰ نفر

همشهری آنلاین: خدای من! همه چیز به هم ریخته بود. در کمدها باز و کشوها بیرون کشیده شده. کوهی از لباس کف اتاق ریخته و صندوق واژگون شده بود.

من و وفکا، برادرم، به‌خاطر شکستن قندان مجبور بودیم در خانه بمانیم. مادر که رفت بیرون، کوتکا، پسر همسایه‌مان، آمد و پیشنهاد داد بازی کنیم. من گفتم: «قایم‌باشک بازي؟»

کوتکا گفت: «این‌جا که برای قایم شدن جایی پیدا نمی‌کنیم.»
من گفتم: «چرا پیدا نمی‌کنیم؟ من طوری قایم می‌شم که اصلاً نتونی پیدام کنی.فقط کافیه یه‌کم زرنگ باشی.»

گفت: «باشه قایم شو! با دو شماره پیدات می‌کنم.»

کوتکا شروع كرد به شمردن. وفکا رفت تو اتاق و من به انباری رفتم. آن‌جا حصیری بود که لوله‌اش کردم دور خودم. کوتکا خیلی زود وفکا را زیر تختخواب پیدا کرد.

بعد همه جای آشپزخانه و اتاق را دنبال من گشت. سری هم به انباری زد، کنار حصیر ایستاد و گفت: «این‌جا فقط چند تا دیگ و یه حصیر کهنه هست.»

برگشت به اتاق و از وفکا پرسید: «ندید‌ش؟»
وفکا گفت: «شاید تو کمد باشه.»کوتکا توی کمد را نگاه کرد و گفت: «نه، این‌جا هم نیست، کجا غیبش زده؟» وفکا فریاد کشید: «حتماً تو صندوقه.»

کوتکا گفت: «درسته. چرا قبلاً به فکرمون نرسیده بود؟»
آن‌ها سعی کردند در صندوق را باز کنند، اما باز نمی‌شد.کوتکا گفت:«شاید کسی از تو ، اونو گرفته؟»

آن‌ها با مشت روی صندوق می‌کوبیدند و فریاد می‌زدند: « بیا بیرون!»
وفکا گفت: «بیا صندوق رو برگردونیم.آهان... بَرشگردون!»

صندوق با صدای بلندی واژگون شد و کف اتاق به شدت لرزید.کوتکا گفت: « نه این تو نیست. نمی‌تونه سر و ته، تو صندوق بمونه.»

وفکا جواب داد: «پس، حتماً زیر اجاق‌گازه.»
آن‌ها به آشپزخانه رفتند و گفتند: «بیا بیرون، پیدات کردیم.»

من به‌ زور جلو خنده‌ام را گرفته بودم.کوتکا گفت:«من دیگه بازی نمی‌کنم.» بعد داد زد: «بیا بیرون. بازی تموم شد.»
وفکا گفت: «شاید توی کشو قایم شده باشه.»

کوتکا با عصبانیت جواب داد: «مگه می‌شه اون‌جا قایم شد؟»

وفکا جواب داد: «چرا نمی‌شه؟ بریم بگردیم.»
ـ پیداش کردی؟
ـ نه،اما خودم هم گیر کردم.
ـ آخه چرا رفتی تو کشو؟
ـ می‌خواستم ببینم می‌شه این‌جا قایم شد یا نه، حالا نمی‌تونم بیام بیرون.

من دیگر نتوانستم جلو خنده‌ام را بگیرم. کوتکا صدایم را شنید و آمد دنبالم. وفکا التماس کرد: «اول منو بیار بیرون!»

کوتکا گفت: «داد نزن! نمی‌تونم بفهمم صدای خنده از کجا می‌آد.»
وفکا گفت: «منو بیار بیرون. می‌ترسم.»

کوتکا کشو را بیرون کشید و در بیرون آمدن به وفکا کمک کرد. آن‌ها با هم به انباری آمدند. پای کوتکا گیر کرد به حصیر و با کله خورد زمین و گفت: «معلوم نیست کدوم احمقی این حصیر رو گذاشته این‌جا!»

بعد همان‌طور که فریاد می‌کشید، شروع کرد به لگدزدن به حصیر. من آمدم بیرون و گفتم: «چرا دعوا می‌کنی؟»
او تا من را دید خوشحال شد و گفت: «آها! پیدات کردم.» بعد دوید به طرف راهرو.
گفتم: «من دیگه بازی نمی‌کنم. وقتی دعوا می‌کنی، دیگه اسمش بازی نیست.»

رفتم تو اتاق؛ خدای من! همه چیز به هم ریخته بود. در کمدها باز و کشوها بیرون کشیده شده. کوهی از لباس کف اتاق ریخته و صندوق واژگون شده بود.

یک ساعت تمام طول کشید تا توانستیم اتاق را مرتب کنیم.

منبع:همشهري بچه ها

کد خبر 390827

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha