پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ - ۰۹:۰۷
۰ نفر

پگاه شفتی: درختک داشت شاخه‌های نازکش را با نسیم ملایم بهاری تکان تکان می‌داد و غنچه‌های نارنجی و نیمه‌بازش را بازتر می‌کرد.

کمی سرش را چرخاند و دور و برش را نگاه کرد.ماشین‌ها باسرعت از کنارش می‌گذشتند و فقط او بود که با باد حرکت ماشین‌ها، برگ‌ها و ساقه‌هایش می‌لرزید. درخت‌های دیگر ستبر و سر به فلک کشیده بودند و این اولین بهارشان نبود. این بهار فقط برای درختک عجیب و زیبا بود که تنها شش ماه داشت. شش ماه پیش بود که باغبان او را در این بوستان کاشت؛ بوستانی که در کنار یک خیابان پر رفت و آمد ساخته شده و مأمنی بود برای عابران خسته از سر و صدا، تا در مرکز شلوغی و ترافیک شهری لحظه‌ای بنشینند و از وجود این سرسبزی و زیبایی لذت ببرند.

درختک یادش می‌آمد موقعی که باغبان او را می‌کاشت چه حرف‌های امیدوارانه‌ای بر زبان می‌آورد: «آهاااااااان، حالا بنشین توی دل خاک درختک. نه نه نه، زیاد دور و برت را نگاه نکن. آنها همه از تو پیرتر هستند. اینجا نمی‌توانی دوست پیداکنی! همه درخت‌ها سن مادر و پدر تو را دارند. عوضش کلی بچه اینجا می‌آید. بچه‌هایی که با تو دوست می‌شوند و گل‌های قشنگ و نارنجی‌ات را بو می‌کنند.»

اما درختک دل خوشی از بچه‌ها نداشت. از بزرگ‌ترها هم! بچه‌ها که بیخود و بی‌جهت عادت داشتند او را تکان بدهند و از این که آن‌قدر قدرتمند شده‌اند لذت ببرند. بزرگ‌ترها هم تا چشم باغبان را دور می‌دیدند، یک شاخه پر از  غنچه‌هایش را می‌چیدند و به خانه می‌بردند. باغبان وقتی می‌دید باز هم طبق معمول یکی از شاخه‌های پرغنچه درخت کم شده او را دلداری می‌داد و می‌گفت: «عیبی ندارد. به خاطر این است که تو خوشگل و کمیاب هستی! فکر می‌کنند اگر شاخه قشنگت را در آب بگذارند ریشه می‌دهی! هه! نمی‌دانند که درخت زیبایی مثل تو، به همین راحتی ریشه نمی‌دهد. اگر از خودم می‌پرسیدند...»
اما درختک دلش برای غنچه‌هایش تنگ می‌شد و این حرف‌ها اصلاً در گوشش فرو نمی‌رفت.
با این حال او در این بوستان کوچک و پر از درخت، یک دوست پیر و مهربان داشت که خوب حرفش را می‌فهمید: ننه کاجی!

ننه کاجی درخت کاجی میان‌سال و کمی غرغرو بود که نزدیک درختک کاشته شده بود. باغبان اسم او را ننه کاجی گذاشته و هروقت به سراغش می‌آمد تا شاخه‌هایش را با دقت هرس کند با او خوش و بش می‌کرد: «مثل خدابیامرز ننه تاجی خودم هستی. همیشه غر می‌زنی و از همه هم بیشتر از من کار می‌کشی. نگاه کن! دیروز اینجا را جارو کردم! باز هم سوزن‌ها و میوه‌هایت را ریختی پایین! چیه؟ از دست ساختمان بغلی ناراحتی؟ می‌دانم، دارند دو طبقه دیگر رویش می‌سازند! آره، آره می‌دانم اگر ‌‌بسازند آفتاب دیگر به تو نمی‌خورد...، غصه نخور تا آن موقع یک فکری برایت می‌کنم...»

ننه کاجی به درختک حرف‌های خوبی می‌زد و درختک از او کلی چیز یاد گرفته بود. ننه کاجی به دلیل قد بلندش از آن بالا هرچه می‌دید برای درختک تعریف می‌کرد: «وااای! یک مدرسه پسرانه تعطیل شد! الان است که بریزند اینجا! آره، آره دارند می‌آیند این‌طرفی! خارهایت را آماده کن. اگر خواستند اذیتت کنند حواست باشد...»
و یا: «امروز انگار این آدم دست از سر این پارک برنمی‌دارد! نگاهش کن  هر چی تخمه داشته آورده اینجا خورده و ریخته! واه، واه، واه. امان از دست این آدم‌ها...»

این‌طور موقع‌ها ننه کاجی چند تا از برگ‌های سوزنی‌اش را از عصبانیت پایین می‌ریخت و حرف‌های عالمانه می‌زد: «اینها در حق خودشان بیشتر از ما ظلم می‌کنند. حق دارند که در شهرشان فضای سبز قشنگ و تر و تمیز داشته باشند، اما خودشان این حق را از خودشان دریغ می‌کنند. تا وقتی هست که قدرش را نمی دانند، اما وقتی خدای نکرده یکی از درخت‌ها از پارک کم بشود، سراغش را از باغبان می‌گیرند... ای خدا کاش همه آدم‌ها مثل باغبان بودند...»

اما این روزها درختک اصلاً حوصله نداشت. ننه کاجی چه چیزهایی از بهار برایش تعریف کرده بود و همه آن چیزها فقط در سیزده روز اول بهار اتفاق افتاده بود. درست از صبح چهاردهمین روز بهار ابر غلیظی از دود آسمان را گرفته و صدای بوق همه جا را برداشته بود. ننه کاجی که خوب درختک را می‌شناخت، با شرمندگی می‌گفت: «نمی‌دانم امسال چرا این‌قدر شلوغ شده. سال‌های پیش شلوغی کمتر بود. دود و دم هم این‌قدر زیاد نبود...چندتایی هم پرستو توی شاخ و برگ من لانه کرده بود. آخر این همه ماشین تو خیابان چه‌کار می‌کند؟

توی ماشین‌های به این بزرگی چرا فقط یک نفر نشسته؟ همه هم که یک طرف می‌روند...»
اما از همه بهتر باغبان درختک را می‌شناخت. هر روز صبح وقتی با شیلنگ سبزش می‌آمد درختک برگ‌هایش می‌لرزید و قلپ قلپ آب می‌نوشید و به حرف‌های باغبان گوش می‌کرد: «چه خبره امروز؟ گوشم از صدای بوق کر شد! اینجا هم جا بود برای ساختن فضای سبز؟ خب این گل و گیاه‌ها چه گناهی کرده اند وسط این شهر شلوغ؟ خوب می‌شد اگر شبانه همه‌شان را از ریشه درمی آوردم، بار می زدم می بردم ده خودمان، می کاشتم... بابا آدمی گفتند، ...ی گفتند! آخر این گل و گیاه ها که همیشه نباید در خدمت شما باشند! یک ذره هم شما به آنها محل بگذارید. اصلاً اگر اینها یک روز نباشند دیگر نمی‌شود توی این شهر زندگی کرد.»

وقتی درختک حسابی سیراب می‌شد باغبان شیلنگ سبز را می‌کشید و به سراغ ننه کاجی می‌رفت: «بفرما ننه جان! آن‌قدر غر زدی که همان دو تا گنجشک فسقلی هم از شاخ و برگت اسباب‌کشی کردند رفتند! هه، هه، نه، به دل نگیر! شوخی کردم! می‌دانم چرا رفتند. مال این چراغ قرمزیه که این نزدیکی نصب کردند! همیشه یک عده پشت چراغ قرمز خوابشان می‌برد و یک عده هم از خداخواسته دستشان را  روی بوق‌های گوش‌خراش می‌گذارند... این بوق‌ها من‌را از جا می‌پراندچه برسد به دو تا گنجشک فسقلی..»
ننه کاجی از شوخی‌های باغبان خنده‌اش می‌گرفت و از شدت خنده دو تا از میوه‌های مخروطی‌اش پایین می‌افتاد. درست جلوی پای باغبان!

بعد باغبان میوه‌ها را برمی‌داشت و می‌گفت: «بفرما این‌هم دستمزدم. مثل ننه تاجی خودمی. همیشه یک لنگه دمپایی دم دستش بود که طرف من پرت کند...»
درختک هم از خنده غش می‌کرد و یادش می‌رفت امروز هم آسمان بالای سرش خاکستری است و یادش می‌رفت دلش آسمان آبی می‌خواهد.
با همه اینها امروز، روزی بود که چندتا از غنچه‌های درختک باز شده بودند و چشم هر عابری را خیره می‌کردند. باغبان هم تمام مدت دور و بر او می‌پلکید و مواظب بود تا کسی گل‌هایش را نکند. هر کسی به قصد چیدن گل‌های درختک نزدیک می‌شد باغبان با جارویش مثل اجل معلق سر می‌رسید و بعد از این‌که جلوی چیده شدن گل را می‌گرفت، از وظیفه شهروندان در قبال فضای سبز می‌گفت: «فضای سبز حق شماست!

این حق شماست که از این گل لذت ببرید. ولی حق این گیاه هم هست تا  شهروندان از او حمایت و مواظبت کنند! وجود این گیاهان به شهر شما طراوت می‌دهد، شما هم در عوض مواظبشان باشید. اگر از بچگی به بچه‌ها مواظبت از محیط زیست را یاد بدهید، نسل آینده با طبیعت مهربان خواهد بود...» درختک حالا می‌فهمید حرف‌های عالمانه ننه‌کاجی از کجا آب می‌خورد! باغبان با این‌که سواد کمی داشت اما این‌طور موقع‌ها مثل یک دانشمند صحبت می‌کرد. وقتی شر مزاحم‌ها را از سر گل‌ها و درخت‌ها کم می‌کرد رو به گل‌ها و درخت‌ها، زیر لب می‌گفت: «حالا خیالتان راحت شد؟ تا من را دارید غم ندارید.»

با این حرف درختک و ننه کاجی به هم نگاه می‌کرند و چشمکی می‌زدند. ننه‌ کاجی هم می‌گفت: «البته بعضی موقع‌ها زیادی حرف می‌زند و حوصله سر می‌برد. ولی خدا به داد غنچه‌هایت برسد اگر یک روز نباشد...»

کد خبر 105264

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز