پنجشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۸۹ - ۰۵:۴۶
۰ نفر

مهناز محمدی، خبرنگارافتخاری از کرج: دخترک شش ساله بود. صورتی سفید و گرد و چشم‌هایی مشکی و گیرا داشت. با موهایی که از هر دو طرف بالای گوش‌هایش بسته شده بودند. عاشق ستاره‌ها بود

 و هر شب از پنجره اتاقش به آسمان سیاه شب چشم می‌دوخت و ستاره‌ها را یک به یک نگاه می‌کرد و به همه ستاره‌ها لبخند می‌زد؛ لبخندی که روی لب‌های کوچکش جاری می‌شد و گونه‌هایش را به سمت بالا می‌برد. آن شب مثل شب‌های دیگر بود. دخترک با شنیدن دوازدهمین کوکوی ساعت روی دیوار به رختخواب رفت. خواست بخوابد، اما یاد فرشته‌ خواب دیشب و شب قبل از آن افتاد.

با خودش گفت که اگر آن فرشته زیبا را با بال‌های سفید و چوب‌دستی طلایی‌اش دید، دیگر آرزوی دیدن خدا را نمی‌کند تا فرشته کمی بیشتر در خوابش بماند. با خودش فکر کرد بهتر است آرزوی یک عروسک بکند و به این امید به خواب رفت. در خواب دوباره آن فرشته را دید که باز هم می‌خواست یکی از آرزوهایش را برآورده کند. دخترک بی‌صبرانه گفت: «می‌خواهم...» اما نتوانست حرفش را تمام کند. دخترک کمی فکر کرد و به فرشته نگاه کرد. فرشته مهربان بود و لبخندهای مهربانانه می‌زد.

دخترک با دلهره و آرام گفت که آرزوی دیدن خدا را دارد و چشم‌هایش را بست تا رفتن فرشته را نبیند؛ اما فرشته نرفت و آینه‌ای سفید را که دورش گل‌های قرمز با برگ‌های سبز نقاشی شده بود، به دخترک داد .

 دخترک در آینه نگاه کرد.جز صورتش چیزی ندید. به چشم‌هایش خیره شد. درون چشم‌هایش نوری درخشید. دخترک خندید و شاد شد. صبح زودتر از زنگ ساعت از خواب برخاست. تمام روز در دلش چیزی می‌درخشید که یک آن خنده را از لب‌هایش برنمی‌داشت.

کد خبر 105092

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز