سه‌شنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۲:۴۸
۰ نفر

سارا منصوری: خاله گفت: «طفلک رعنا. حالا حتماً تا آخر عمرش باید منتظر خواستگار بمونه. اگه طفلکی کمی بر و رو داشت الان عروسی اون بود نه خواهر کوچیک‌ترش.»

رعنا را از سال‌ها پیش ندیده بودم. هیچ تصویری از صورتش در ذهنم نبود. فکر کردم اصلاً انگار رعنا را هرگز ندیده‌ام. مادر دنباله حرف خاله را گرفت: « قیافه‌اش به عموی خدا بیامرز رفته. یه وجب صورت داره نصفش‌ رو چشماش گرفته.»
خواهرم پرید وسط حرف مادر:
«چشم وزغی!»

مادر اخم کرد: «زشته مادر... به مردم بد نگو.»
خاله با خنده گفت: «به بچه چی کار داری؟ راست می‌گه. رعنا از بچگی به چشم‌گاوی معروف بود. مشکل قیافه رعنا دماغشه نه چشمش. دماغش استخونیه، چشم‌هاش رو بد حالت کرده.»

مادر با افسوس سرش را تکان داد: «کاش حداقل یه ارتودنسی می‌رفت. وقتی می‌خنده این نیش‌هاش می‌زنه بیرون، همچین.» و دهانش را باز کرد.
خاله گفت: «نه، ارتودنسی کنه فکش بد می‌شه، همون باید دماغش‌ رو عمل کنه.»
خواهرم غر زد: «مامان، منم می‌خواهم دماغم‌ رو عمل کنم.» و بعد دماغش را با انگشت هل داد بالا. من به قیافه‌ام در شیشه ماشین نگاه کردم و فکر کردم کاش مثل رعنا زشت نباشم. پدر عصبانی بود: «هی گفتم بجنبید، می خوریم به ترافیک. بیا! حالا معلوم نیست کی برسیم به مجلس مردم.»

مادر دنباله شالش را پشت گردنش انداخت و گفت: «گل هم نخریدیم. گل‌فروشی دیدی نگه دار.»
چراغ برای چندمین بار قرمز شد. به
کم شدن عددهای قرمز نگاه کردم. مادر رو به خاله پرسید: «رعنا چند سالشه؟ از دختر آقا دایی محسن بزرگ‌تره، نه؟»
خاله پای خواب رفته‌اش را با دست تکان تکان داد و گفت: «دختر آقا دایی که بچه‌اش مدرسه‌ایه. نه، گمونم کوچیک‌تره.»

مادر گفت: «ولی ماشالا اصلاً بهش نمی‌آد بچه مدرسه‌ای داشته باشه. صورتش یه دونه هم چروک نداره. در عوض طفلک رعنا، کنار جفت چشم‌هاش چروک افتاده.»
پسر گل فروشی کنار شیشه پدر دسته گلش را جلو آورد. پدر گفت: «این هم گل!» مادر به سمت صندلی عقب برگشت و رو به خاله، ناراحتی‌اش را با لب‌هایش جمع کرد: «اگر عروسی فامیل خودتون هم می‌رفتیم از کنار خیابون گل می‌خریدی؟!»
پدر دستش را روی بوق گذاشت. ماشین جلویی هم و ماشین‌های جلوتر. ماشین‌ها راه افتادند. ماشین ما راه افتاد . صدای پدر سکوت ماشین را شکست: «این هم
گل فروشی! برید بخرید.» مادر گفت: «با این کفش‌ها انتظار داری من برم؟» پدر انگار خاله را نمی‌دید، داد زد: «نه من برم! مگه نمی‌بینی جای پارک نیست. الان هم افسر می‌آد! می‌خواید برید، بجنبید.»

خاله در ماشین را باز کرد. مادر هول کرد: «نه آبجی، تو با آن پات...» و دنبال خاله از ماشین پیاده شد. پدر با فرمان حرف می‌زد: «سه ساعت نشستن غیبت دختر مردم رو می‌کنن، بعد وقت گل خریدن فامیل فامیل می‌کنن. رعنا که گناهی نداره بنده خدا...»
کسی به شیشه ماشین ضربه زد. پلیس بود. پدر خواهش کرد. گفت عروسی و گل و غیره. افسر چیزی نمی‌شنید، خم شده بود و شماره ماشین را می‌نوشت. خواهرم پرسید: «موهام وز شده؟» عصبانی بودم. همه‌اش تقصیر رعنا بود. فقط رعنا.

وقت شام رسیدیم. کسی روی صندلی‌اش ننشسته بود. در انتهای سالن غلغله‌ای بود. حوصله نداشتم. روی اولین صندلی خالی نشستم. زن لباس آبی پوشیده بود. با گل‌های ریز سفید. فکر کردم شبیه آسمان است با ابرهای پنبه‌ای. پرسید: «چرا چیزی برنداشتی؟» کنارم نشست و بشقابش را جلویم گذاشت. گفت: «با هم می‌خوریم.» لیوان آبش را تا نیمه سر کشید و زمزمه کرد: «راستش من هم زیاد اشتها ندارم. میوه رو به غذا ترجیح می‌دم.کاش می‌شد همیشه سیب قرمز خورد.» بعد پرسید: « به نظرت قشنگ نیست؟»

برنج‌های زعفرانی را می‌گفت. با نوک چنگال، زرشکی را از روی برنج‌ها هل داد و گفت: «بخور. خجالت نکش، ببین چه رنگ قشنگی دارن؟» زرشک زیر نور چراغ‌های سالن برق می‌زد. آب نیم خورده را برداشت و به سمت گل ِ ما رفت و ریخت پای گل. برگشت: «گل‌های قشنگی ان. حیفه پلاسیده بشن». با دهان پر فکر کردم چه‌قدر دلم یک لباس آبی می‌خواهد با گل‌های ریز سفید . دلم سیب می‌خواهد سرخ. دلم آب می‌خواهد بریزم پای گل. مادرم با دو بشقاب غذا در دست جلوی میز آمد. با زن ِ قشنگ سلام و احوال پرسی کرد. مادر گفت: «دختر تو کجا غیبت زد. برات غذا کشیدم. چرا به رعنا جان زحمت دادی؟.»
لقمه در گلویم ماند. به سرفه افتادم. رعنای زیبا رفت برایم آب بیاورد.

کد خبر 105014

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز