سه‌شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۵ - ۰۱:۰۰
۰ نفر

خم شدم روی زمین و مشغول جمع‌کردن شیشه‌های شکسته شدم. - مامان‌جان! شما برو کنار. من خودم جمع می‌کنم. -نه! تو پاشو. دستت رو زخمی می‌کنی.

دوچرخه شماره ۸۶۸

- بچه نیستم که مادر من!

چشم‌غره‌ای رفت، بعد سرش را از پنجره بیرون برد، نگاهی انداخت. خبری نبود.

گفت: «بی‌انصاف‌ها! چرا شیشه‌ی خونه‌ی مردم رو می‌شکنن؟! قلبم اومد تو دهنم. فکر کردم زلزله است.»

گفتم: «اتفاقه دیگه. بچه‌ان. جایی رو ندارن بازی کنن. الآن هم از ترس چپیدن توي خونه‌شون.»

مامان سری تکان داد و به سمت پذیرایی رفت.

عصر که شد، برای رفتن به کتاب‌خانه حاضر شدم. دوساعتی در کتاب‌خانه ماندم و برگشتم. سر کوچه که رسیدم، بچه‌ها باز هم وسط کوچه گل‌کوچک بازي مي‌كردند. انگار ماجرای صبح و شکستن شیشه‌ی خانه‌مان را فراموش کرده بودند.

دم در بودم که پسر  هفت هشت‌ساله‌اي از پشت صدایم زد.

- خانوم... خانوم.

برگشتم.

- بله؟

- شما خونه‌تون این‌جاست؟

- بله. کاری داری؟

کمی من و من کرد.

- نه. چیزه. اشتباه گرفتم!

خسته بودم. نق زدم: «من رو یه لنگه‌پا معطل كردي این‌جا بگی اشتباه گرفتم؟! واقعاً که!»

در را کوبیدم و وارد خانه شدم. چند قدمی بیش‌تر نرفته بودم که در زده شد.

بلند داد زدم: «کیه؟»

صدایی نیامد. در را بازکردم. کسی پشت در نبود. خواستم در را ببندم که چشمم به کیسه‌ای جلوی درافتاد. برش داشتم. توی کیسه یک بستنی و یک‌تکه کاغذ بود.

«سلام! من اشتباه نگرفتم. شیشه رو من شکستم. ببخشید! پول شیشه رو نداشتم. بستنی نوش جونتون!»

 

مهسا منافي، 17ساله

خبرنگار افتخاري از اسلامشهر

تصويرگري: ياسمين اله‌ياريان، 16ساله، خبرنگار افتخاري از شهرري

کد خبر 363904

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

دیدگاه خوانندگان

اخبار بازار و کسب و کار

خواندنی‌ها