لیلی شیرازی: فردا، شبیه یک تابلو بزرگ پازلی، روبه‌روی ماست. فردا یک روز نیست. درست مثل دیروز، که روزهای بسیاری را توی انبانش ذخیره کرده و هرچند‌وقت یک‌بار، به بهانه‌ای، یک خاطره، عکس، ترانه‌ی ویژه یا حتی بویی ویژه، یکی از آن روزها را از کوله‌اش بیرون می‌آورد و جلو چشمانت نمایش می‌دهد.

دوچرخه شماره ۸۱۱

فردا هم بسیار بیش‌تر از یک روز را در جیب دارد. همه‌ی روزهایی که قرار است بالأخره در کوله‌ی دیروز باشند، زمانی در جیب‌های فردا دلخوش کرده بودند و خیال نمی‌کردند به این زودی نوبت آن‌ها هم برسد.

اما هر روز که می‌گذرد، جیب فردا خالی‌تر از پیش می‌شود و دیروز، خوشحال و سرحال، با کوله‌ای سنگین‌تر از قبل پشت سرت حرکت می‌کند. فردا، دقیقاً یک قدم جلوتر از تو قدم برمی‌دارد و روزها، ساعت‌ها، دقیقه‌ها و ثانیه‌ها را به تو تقدیم می‌کند و تو، تک‌تک آن‌ها را به گذشته‌ات تحویل می‌دهی که یک قدم از تو عقب‌تر قدم برمی‌دارد و در پس‌مانده‌های لحظه‌ها و روزهایی که از سر گذرانده‌ای تلاش می‌کند جواهری، لحظه‌ای به یادماندنی، بویی دوست‌داشتنی یا تجربه‌ای قابل بازگویی پیدا کند و بتواند در کوله‌اش آن را برای فرداهای دیگر، که شاید پیش بیایند و شاید هم هیچ‌وقت سر نرسند، نگه دارد.

و این ما هستیم که پیشِ روی و پشت سرمان، این دو دوست را داریم. فردا برای شکوفه‌ای که سرنوشتی جز گل‌دادن و به میوه تبدیل شدن ندارد، يكنواخت نيست؟ آهوی زیبایی که در دشت‌ها قدم می‌زند، چه‌طور می‌تواند کوله‌ی گذشته‌اش را احساس کند، وقتی از بدو تولد سرنوشتی جز آهو شدن نداشته است؟ شکوفه‌ی بادام مگر می‌تواند به چیزی جز بادام تبدیل شود که حالا بخواهد تجربیاتش را از مراحل تبدیل‌شدن به بادام، در کوله‌ای ذخیره کند؟ دریا، از دیروز تا هزار فردای دیگر دریا خواهد بود، و کوه، چون کوه است و کوه زاده شده، نه از دیروزش خبر دارد و نه به فردا کاری دارد.

من و تو اما حکایتمان فرق می‌کند،  انگار پاداش انسان‌بودن ما، این چشیدن لحظه‌ به لحظه‌ی زمان، این تجربه‌ی آن به آنِ زندگی کردن و تصمیم گرفتن است، من و تو می‌توانیم و می‌توانستیم هر چه می‌خواهیم باشیم، خلبان، فوتبالیست، خبرنگار يا شاید هم نویسنده.

از آن ‌طرف هم بخواهی حساب کنی، هرکداممان می‌توانیم و می‌توانستیم خلافكار باشیم، می‌شد که اهل توهین و تحقیر دیگران باشیم، يا می‌شود، واقعاً می‌شود درس را رها کنیم و راه دیگری در پيش بگيریم.

می‌دانی؟ ما پاداش گرفته‌ایم، یا محکوم شده‌ایم به این‌که انتخاب کنیم و فردایی هست که پای انتخاب‌هایمان باید بایستیم. ما می‌توانیم شکوفه‌ی بادام، آهوی دشت‌ها، دریا یا صخره باشیم، و این فرصت‌هاست، که جیب‌های آقا یا خانم فردا را پر کرده‌ است، و ما روز به روز و لحظه‌ به لحظه این فرصت‌ها را از او می‌گیریم تا تحویل آقا یا خانم گذشته‌ای بدهیم که همیشه به ما لبخند می‌زند و فرصت‌ها را به تجربه و خاطره تبدیل می‌کند. تجربه‌ها و خاطره‌هایی که تا همیشه برایمان باقی خواهند ماند.

آسمان ابری این روزها، بیش‌تر از همه مرا یاد این فرصت‌ها می‌اندازد. مرا یاد این جمله‌ مي‌اندازد که «قدر فرصت‌ها را بدانید، که فرصت‌ها می‌گذرند، درست مثل ابرها که می‌گذرند»*، سرم را بالا می‌گیرم، ابرهای سیاه و لایه‌لایه، جوری آسمان را تسخیر کرده‌اند که انگار تا ابد قرار است بالای سرمان باشند و ببارند، غافل از این‌که برای از میان رفتن آن‌ها، نه یک روز، که یک ساعت هم کافی است.

آسمانِ پاییز است و آسمانِ پاییز به سرعت رنگ عوض می‌کند. همین ابرهای تیره و به‌ظاهر ماندنی، که به نظر می‌رسد برای هفته‌هایمان برنامه دارند، در یک آن، در یک ربع ساعت، چنان پراکنده می‌شوند و آفتاب طوری حضورش را به ما یادآوری می‌کند که انگار ماه‌هاست آسمان رنگ ابر، و زمین طعم باران را به خود ندیده است.

این یکی از حرف­‌های پاییز است، که حواست باشد، جیب پر فرصت فردا، بی‌این‌که گمانش را داشته باشی، ممکن است زود، خیلی زودتر از آن‌چه فکرش را بکنی خالی شود، می‌شود که فرصت‌­ها از دستت بروند، درست شبیه ابرهای پاییز که ناپدید‌شدنشان  بی‌حرف پس و پیش، و به یک‌باره رخ می‌دهد.

پاییز فصل فرصت‌هاست، فصل به یادآوردن این‌‌که، فرصت‌ها می‌گذرند، درست آن‌­طور که ابرهای آسمان بالای سرتان، می‌آیند، چندی می‌بارند و می‌روند، بی‌آن‌که از شما خداحافظی کنند. کوله‌ی گذشته‌ی همه‌ی ما، پربار و جیب فردایمان پر، ولی روزی هم شاید باید بایستیم، به آسمان نگاه کنیم و قدر‌ لحظه‌ها را بیش‌تر بدانیم؛ لحظه‌ لحظه‌ای که می‌گذرد.

----------------------------------------------

* چند روايت به اين مضمون از اميرمؤمنان علي‌(ع) نقل شده است.

کد خبر 315656

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha