پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۹۴ - ۱۱:۳۳
۰ نفر

دوچرخه جان، سلام! می‌بینی چه‌قدر خوش‌شانسم؟ همین که دوباره برای تو و به شوق دوستی‌مان می‌توانم قلم بزنم خوش‌شانسی است دیگر! شاید هم خوشبختی...

دوچرخه‌ی شماره‌ی ۸۰۲

آدم وقتی برای نوشتن یک نامه دست‌دست می‌کند، تهش می‌شود همین. یک آش شلم‌شوربا که درست نمی‌داند از کدام نگفته‌هایش باید بگوید.

خب... از کجا بگویم برایت؟ کنکور؟ 18 سالگی‌ام؟ خبرنگار افتخاری؟ آثار جدید؟ این نامه یک تیر و صد نشان است! زندگی ما نسل به اصطلاح جوان است دیگر! هم خبر می‌دهیم، هم خبر می‌گیریم، هم پیشنهاد می‌کنیم و هم فرم خبرنگاری را در آخرین نفس‌های مرداد پست می‌کنیم. یادم رفت، هم آثار به اصطلاح پشت‌پرده مانده‌ی خود را رو می‌کنیم!

یادم می‌آید آخرین‌باری که به فکر نامه‌نوشتن برای دوچرخه افتاده بودم، اسفند 1393 بود؛ یکی از ماه‌های نزدیک کنکور. موفق شده بودم شعر بخور و نمیری برای خودم دست‌وپا کنم. آن را در کلاس زبان انگلیسی نوشته بودم. شعر خوبی هم از آب درآمده بود. من قند در دل آب‌کنان در این فکر بودم که تو چه‌قدر مثل خودم از این سبک جدید ذوق می‌کنی... ولی آن رابرایت نفرستادم. چرا؟ می‌خواستم بیش‌تر رویش کار کنم که اشکالی باقی نماند. می‌خواستم برای اولین‌بار شعرم را عیناً و بدون تغییر در دوچرخه چاپ کنی. به نظرم پتانسیلش را داشت.

عمویی داشتم كه نویسنده بود و شاعر. از او خواستم با هم این شعر را اصلاح کنیم. قافیه‌ها و وزنش را درست کنیم. عمو احمد گفت: «بگذارش برای بعد کنکورت کیمیا! با هم درستش می‌کنیم و می‌فرستیمش برای دوچرخه‌ات...» من قبول کردم. قبول کردم شعر تصحیح‌شده را بعد از کنکور بفرستم برای تو. بعد از کنکور. واژه‌ی غریب مضحک! الآن در چه زمانی هستیم؟ گمانم همان بعد از کنکور باشد. همان میعادگاه! اما هنوز یک مشکل کوچک هست. دیگر عمویم نیست که بتواند کمکم کند! دیگر قرار نیست قافیه‌های شعر بخور و نمیرم درست شود تا ابد. من به زمان بعد از کنکور رسیدم،‌ اما عمویم نرسید. با خودم فکر می‌کنم کنکور برای من یک نفر خیلی بیش‌تر از لفظ کنکور بود. خیلی بیش‌تر از یک امتحان تستی. کنکور برای من مثل یک دزد بود. یک دزد که درست نمی‌دانی باید یقه‌اش را برای کدام دزدی‌اش، از کدام طرف بگیری.

گاهی با خودم فکر می‌کردم با قلم و کاغذ و دوربین خداحافظی کنم، ولی حالا که رسیده‌ام به آخرین روز مهلت ثبت‌نام خبرنگار افتخاری، می‌بینم نمی‌توانم دل بکنم از این اشیای کوچک دنیاآفرین!

راستی خبرنگار افتخاری؟ باید بگویم خبرنگار جوان؟ اصلاً من کی 18‌ساله شدم؟ روزی که کارت تبریک دوچرخه را برای تولد 18‌سالگی‌ام دریافت کردم، چه حالی داشتم! انگار یک قورباغه را با تمام مگس‌های توی شکمش به زور قورت داده باشم. قبل از باز کردن در پاکت، یکی از عوامل پشت صحنه به شوخی گفت: «احتمالاً دیگر برای دوچرخه پیر شده‌ای! خیلی پیر! نامه فرستاده‌اند عذرت را بخواهند!...» فصل قارچ‌های کتاب زیست‌شناسی پیش‌دانشگاهی در یک دستم بود و کارت تولد 18‌سالگی در دست دیگرم. پس از یک دنیا کشمکش آرامش را زمانی یافتم که این عبارت با دست‌خطی خوش به چشمم آمد: «امیدواریم همیشه با دوچرخه بمانی، مسئول بخش نوجوان دوچرخه.»

باورت نمی‌شود! اما این بهترین هديه‌ي تولد 18‌سالگی‌ام بود دوست من! این‌که هنوز می‌توانم همراه دوچرخه باشم. از آن‌روز به بعد، وقتی فصل قارچ‌ها را برای کنکور مرور می‌کردم، زمزمه‌ای در دلم بود. حتی اگر امسال پشت‌کنکوری هم بشوم، باز هم فصل قارچ‌ها معنای دیگری برایم خواهد داشت: تا ابد... تا ابد... تا ابد...

کیمیا مذهب‌یوسفی از رباط‌کریم

کد خبر 307063

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha