سه‌شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۳ - ۰۲:۰۰
۰ نفر

همشهری آنلاین: کشتی بزرگ و سفید بود با بادبان‌های گلدار آبی و سفید. آلباگشنیز کتابش را تا کرد و به کشتی نگاه کرد.

کودک

آلباگشنیز پسر کوچکی بود قد یک شاخه‌ی کوتاه بلوط. در جزیره‌ی کوچکی حدود سه متری از ساحل شهر کاکوتی زندگی می‌کرد. جزیره‌ای کمی بزرگتر از خودش که دور تا دورش را سبدهای چوبی کوچک گرفته بود.

سبدها روی آب معلق بودند. آلبا ز پیچ‌درپیچ نازکی که روی سرش روییده بود. مردم به جزیره‌ی او جزیره‌ی گشنیز و ساحل نزدیک جزیره‌اش را هم ساحل گشنیزی می‌گفتند.

آلبا هر روز صبح زود بیدار که می‌شد، گشنیزهای روی شاخ‌هاش را می‌چید و ته سبدها می‌انداخت و سبدها را هُل می‌داد به سمت ساحل.

مردم سبدها را می‌گرفتند، گشنیزها را برمی‌داشتند و برای آلباگشنیز چیزهایی توی سبد می‌گذاشتند و آن‌ها را هُل می‌دادند سمت جزیره‌ی آلباگشنیز. چیزهایی مثل شلوار، دکمه، میوه، تخم‌مرغ، ساعت زنگدار و خیلی چیزهای دیگر.

یک‌روز بعد از ظهر آلبا روی جزیره‌اش دراز کشیده‌ بود و کتاب «همه‌ی موجودات شاخدار همه‌ی جهان» را می‌خواند، آلبا یک کشتی دید که از دور به جزیره‌اش نزدیک می‌شود.

کشتی بزرگ و سفید بود با بادبان‌های گلدار آبی و سفید. آلباگشنیز کتابش را تا کرد و به کشتی نگاه کرد. کشتی نزدیک و نزدیک‌تر شد و جایی روی آب همان نزدیکی‌ها ایستاد. از کشتی یک قایق پایین آمد و یک نفر با قایق به جزیره‌ی آلباگشنیز آمد.

او زنِ لاغرِ خیلی درازی بود با لباس‌های سفید و موهای نقره‌ای. پلک‌هایش نقره‌ای بود و کفش‌های بادمجانی نوک‌تیز پایش بود.
زن گفت: «اجازه می‌دی بیام به جزیره‌ت؟»

آلبا نگاهش کرد و گفت: «بفرمایید. گشنیز می‌خواهید؟»
زن مونقره‌ای از قایقش بیرون پرید و کنار او روی چمن‌های جزیره‌ی آلبا ایستاد.

آلبا گفت: «چی شده؟ شما کی هستید؟»
زن مونقره‌ای گلویش را صاف کرد و گفت:‌«اون کشتی سفیده که می‌بینی مال منه. من جهانگردم. همه‌جا سفر می‌کنم و آدم‌ها رو با خودم می‌برم سفر. اسمم مربا طوطیه.»

آلباگشنیز گفت: «خُب!»
مرباطوطی گفت: «با من می‌آی بریم؟»

آلبا گفت: «نه! من خیلی سفر دوست ندارم آخه.»
مرباطوطی خندید. موهای نقره‌ای‌اش در باد تکان خورد. گفت: «خیلی حیف شد. می‌خواستم بیای بریم همه تو رو ببینن. یعنی تو همه جای دنیا رو ببینی. خیلی حیفه که سفر دوست نداری. »

آلباگشنیز گفت: «فقط اون که نیست. من کار دارم. باید درس‌هام رو بخونم. دارم رشته‌ی شاخ‌شناسی رو تموم می‌کنم.»
مرباطوطی باز هم خندید. آلباگشنیز اخم‌هایش را در هم کشید و گفت: «خنده نداره! تازه مردم شهر کاکوتی گشنیزشون رو از من می‌گیرن. اگه برم چی کار کنن؟»

و از شاخ‌اش چند پر گشنیز چید و توی یکی از سبدهای روی آب انداخت.

مرباطوطی یک‌دفعه دست‌هایش را به هم کوبید و گفت: «آخه، آخه یعنی چی تو روی سرت شاخ داری؟ یعنی چی که گشنیز می‌دی؟ یعنی چی که این‌جا تو این جزیره‌ی فسقلی تنهایی زندگی می‌کنی؟ تو خیلی شگفت انگیزی. باید همه‌ی دنیا تو رو ببینن.»

آلباگشنیز شاخ‌هایش را خاراند و گفت: «من نمی‌خوام کسی منو ببینه. همین‌جا خوبه. همه‌ی دوستام تو این شهرن. حالا اگه کار دیگه‌ای ندارید برید. درس‌هام مونده. ظهر هم باید گشنیز بچینم.»

مرباطوطی بلند شد و با عصبانیت به سمت قایقش رفت و گفت: «باشه! خودت خواستی.»
آن شب در شهر جشن کوچکی به پا بود.

آلبا لباس‌هایش را عوض کرد، شاخ هایش را شست و روغن زد و به جشن رفت و دیروقت به خانه برگشت و خوابید. فردا صبح آلباگشنیز در خواب و بیداری صدای سوت کشتی شنید و همین که چشم‌هایش را باز کرد، کشتی‌های بزرگ و کوچکی دید که از دور به جزیره‌‌اش نزدیک می‌شدند. آلباگشنیز نمی‌دانست چه خبر است.

در یک چشم به هم زدن قایق‌های زیادی دور و بر جزیره‌ی او بودند. قایق‌هایی پر از آدم‌های جور واجور که همگی دوربین به دست به آلباگشنیز نگاه می‌کردند و از او عکس می‌گرفتند.

‌دورتر از آن‌ها مرباطوطی روی قایق خودش ایستاده بود و نگاه می‌کرد. او یک بلندگوی نقره‌ای را جلوی دهانش گرفت و گفت: «دوستان و جهانگردان محترم! لطفا فاصله استاندارد رو رعایت کنید و موجود خارق‌العاده عزیز رو نترسونید.»
آلباگشنیز گیج شده بود، با خودش گفت: «چی؟ موجود

خارق العاده‌ی عزیز؟ این‌جا چه خبره؟»

و چون از نگاه‌ها و برق دوربین آدم‌ها کلافه شده بود، رفت توی یک دانه اتاقش و در را هم بست. اما تا شب هر وقت که بیرون می‌آمد، چند قایقی بودند که دور و بر جزیره‌ی او می‌پلکیدند. آلباگشنیز دیگر نمی‌دانست چه کار کند. آن‌روز نتوانست گشنیزهایش را بچیند و برای مردم شهر بفرستد. درس‌هایش را هم نتوانست بخواند.

چند روزی گذشت. هر روز کشتی‌هایی می‌رفتند و کشتی‌های جدیدی با قایق‌های جدیدی می‌آمدند. آدم‌هایی که از همه جای دنیا می‌آمدند. آدم‌هایی که مشتاق دیدن چیزهای خارق‌العاده و عجیب بودند.

مرباطوطی، زن مونقره‌ای همیشه آن‌جا بود و با بلندگویش برای مسافرها درباره‌ی آلباگشنیز حرف می‌زد. چیزهایی می‌گفت مثل این: «بله دوستان عزیزم، نسل انسان های شاخدار منقرض شده و این آخرین نمونه‌ی موجوده!»

یا مثل این: «جهانگردان محترم! بچه‌ی شاخدار شب‌ها خیلی خطرناک می‌شه. اون تبدیل به هیولا می‌شه. لطفا به محض تاریکی محوطه رو ترک کنید.»

اما آدم‌های ماجراجو حتی شب‌ها هم دست بردار نبودند و گاهی بعضی‌هایشان‌ تا نزدیک جزیره‌ی آلبا می‌آمدند و تا صبح همان‌جا توی قایق‌هایشان منتظر می‌ماندند تا بچه‌شاخدار هیولا را ببینند.

آن‌ها تا صبح سر و صدا می‌کردند و آلبا دیگر خواب هم نداشت.

آلباگشنیز کاری بلد بود که تا به حال انجامش نداده بود، اما آن‌شب فکر کرد حالا وقتش است درس‌هایی که خوانده به یک کاری بیاد.

نیمه شب که شد، آلبا از یک دانه‌ اتاقش بیرون آمد، پاورچین و آرام رفت و سوار قایقش شد و پارو زد و رفت سمت کشتی سفید و غول‌پیکر مرباطوطی.

مربا طوطی و همه‌ی کارکنان کشتی‌اش خواب بودند. آلبا آرام آرام به مرباطوطی نزدیک شد و سرش را به سر او نزدیک کرد و شاخ‌های پیچ‌در‌پیچش را به موهای نقره‌ای او چسباند و بعد از چند دقیقه بلند شد و آرام از آن‌جا رفت.

فردا صبح، آلباگشنیز پشتِ پنجره‌ی اتاق ایستاده بود و به قایق‌های کوچکی نگاه می‌کرد که به جزیره‌ی او نزدیک می‌شدند و با دوربین کوچکش به قایق مرباطوطی نگاه کرد و به سر مرباطوطی.

هنوز خبری از شاخ‌ها نبود. اما مرباطوطی مرتب سرش را می‌خاراند و تکانش می‌داد. آلباگشنیز می‌دانست که تا بعد از ظهر قایق‌ها دست از سر او برمی‌دارند.

چون تا آن موقع شاخ‌های آلباگشنیز دیگر درمی‌آمد و او هم یک هیولای خارق‌العاده می‌شد. هیولایی که آدم‌ها می‌توانستند هر چقدر که دلشان می‌خواست تماشایش کنند.

منبع:همشهري‌بچه ها

کد خبر 288716

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha