خانهي خانوادهي بيسكويتزادگان آرام بود. بابا بيسكويت اخبار گوش ميكرد. مامان بيسكويت با تلفن حرف ميزد.
«بيسكوبيسكو» توي اتاقش راه ميرفت و جدولضرب حفظ ميكرد. بابابزرگ كنار پنجره نشسته بود و بيرون را تماشا ميكرد. بابا بيسكويتي تلويزيون را خاموش كرد و گفت: «نُچ نچ نچ!»
مامان بيسكويت تلفن را گذاشت و گفت: «نُچ نچ نچ!»
بعد دوتايي خيره شدند به بيسكوبيسكو كه توي اتاقش راه ميرفت و زير لب ميگفت: «يك يكي، يكي. يك دو تا، دو تا. يك سه تا، سه تا!»
مامان بيسكويت گفت: «ديروز تو مدرسه بچهها آب بازي ميكردند؟»
بيسكوبيسكو با صداي بلند گفت: «يك چهار تا، چهار تا. يك پنج تا، پنج تا. يك شيش تا شيش تا!»
بابا بيسكويتي سبيل پشمكياش را تاب داد و گفت: «دورهگردها جلوي در مدرسهتون تفنگ آبپاشي ميفروشند؟»
بيسكوبيسكو سرش را چسباند به دفترش و فرياد زد: «يك هفت تا، هفت تا! يك هشت تا، هشت تا!»
بابابيسكويتي داد زد: «بابابزرگ ازشون تفنگ آبپاشي خريد؟»
بيسكوبيسكو گفت: «يك نه تا، نه تا. يك نه تا، نه تا!»
مامان بيسكويت داد زد: «بسه بچه! سرم رفت! بيا لباست رو دربيار ببينم جاييت خيس نشده؟»
بيسكوبيسكو گفت: «نه نشده!»
و دفترش را گرفت جلوي صورتش و فرياد زد: «يك ده تا، ده تا. يك ده تا، ده تا!»
مامانبيسكويت به بابابيسكويتي گفت: «اين بچه خيس شدهها! بعد از ناهار ببريمش آمپول آبگرفتگي بزنه!»
بيسكوبيسكو همينطور كه سرش را چسبانده بود به دفترش، گفت: «نه!!!!!!! بابابزرگ خيسه!!!!»
بابابزرگ گفت: «بچه براي اينكه آمپول نزني حرف درنيار براي من!»
بابابيسكويتي دستش را برد زير ميز يك تفنگ آبپاشي گنده بيرون آورد و گفت: «بابا! اين چيه تو اتاقتون پيدا شده؟ از شما بعيده!
شما هم بايد آمپول بزنيد! خطرناكه!»
بابابزرگ گفت: «ميزنيم! درد نداره كه!»
ناهار كه آماده شد همگي نشستند دور ميز. بابابزرگ در گوش بيسكوبيسكو گفت: «از آمپول ميترسي؟»
بيسكوبيسكو گفت: «اگه شما ميگيد درد نداره، نه!»
بابابزرگ گفت: «اِ اِ اِ ...از اون جدول ضرب حفظ كردنت بايد ميفهميدم خنگي!؟»
بيسكوبيسكو گفت: «چرا؟»
بابابزرگ گفت: «چون هر بچه بيسكويت خنگي ميدونه هر عددي ضرب در يك ميشه همون عدد!»
بيسكوبيسكو چشمهايش گرد شد و گفت: «واقعاً؟!»
بابابزرگ گفت: «واقعاً! بعدش هم هر كي هر چي ميگه باور نكن! درد داره زياد! حاضرم سبيلهام رو بدم، آمپول نزنم!»
بيسكوبيسكو چشمهايش گرد شد و گفت: «واقعاً؟!»
بابابزرگ گفت: «واقعاً! تا يك هفته نميتوني بشيني بيچاره!»
بيسكوبيسكو گفت: «حالا چي كار كنيم؟!»
بابابزرگ گفت: «هر كاري من ميكنم!»
بعد همينطور كه قِر و قور از شكمش صدا درميآورد، دلش را گرفت و افتاد زمين. بيسكوبيسكو هم اداي بابابزرگ را درآورد و بعد دوتايي چهار دست و پا دويدند و رفتند دستشويي. بابا بيسكويتي و مامان بيسكويت گفتند: «چي شديد؟»
بابابزرگ و بيسكوبيسكو قِر و قور صدا درآوردند.
بابا بيسكويت دستگيرهي در را گرفت كه باز كند، اما در باز نشد.
بابابزرگ گفت: «اين در خرابه تا فردا باز نميشه!»
مامانبيسكويت گفت: «اين بازيها رو درنياريد. اگر به موقع آمپول نزنيد خيستر ميشيد! حالتون بدتر ميشه!»
بابابيسكويتي جعبه ابزارش را آورد و در را باز كرد.
بابا بزرگ گفت:«اِ! چه زود باز كردي؟!»
اما خيلي زود، دوباره بابابزرگ و بيسكوبيسكو غيبشان زد. مامانبيسكويت هر چه گشت پيدايشان نكرد. تلفن زنگ زد. بابابيسكويتي گوشي را برداشت. بيسكو بيسكو يواش گفت: «بابا! من و بابابزرگ رو دزد گرفته!»
مامان بيسكويت دولا شد زير مبل را نگاه كرد و گفت: «بيايد بيرون صداتون مياد!»
بابابزرگ و بيسكوبيسكو بيرون آمدند. بابابيسكويتي دست بابابزرگ و بيسكوبيسكو را كشيد و بردشان درمانگاه. جلوي درمانگاه كه رسيدند بيسكوبيسكو گفت: «يك كاري كن بابابزرگ!»
بابا بزرگ گفت: «بيا! تا بابابزرگ رو داري غمت نباشه!»
توي درمانگاه، بابابزرگ تا خانم دكتر گلابي را ديد، گفت: «واي! خاك تو سَرَم. شما همكارِ آقا نداريد؟»
خانم دكتر گفت: «الان نه! ولي فردا داريم!»
بابابزرگ گفت: «پس فردا ميايم!»
و با بيسكوبيسكو راه افتادند و رفتند خانه.
فردا كه از راه رسيد، صبح اول صبح پيش از اينكه كسي چيزي بگويد، بابابزرگ و بيسكوبيسكو دست هم را گرفتند و رفتند يك دور توي ميدان چرخيدند و همين طور كه يك پايشان را ميكشيدند، برگشتند خانه و گفتند: «واي!
جا آمپوليمون درد ميكنه! آي! واااااي! چه آمپولدردي داريم ما! وااااي!»
بابابيسكويتي گفت: «ادا بسه! خانم دكتر زنگ زد، گفت درمانگاه امروز تعطيله! فردا بياييد!»
فرداي آن روز بعد از صبحانه، بابابيسكويتي دست بابابزرگ و بيسكوبيسكو را گرفت و رفتند درمانگاه. بابا بزرگ تا چشمش به سوزن آمپول افتاد، رنگش پريد و گفت: «اول بيسكو!»
بيسكوبيسكو گفت: «نه! اول بابابزرگ!»
دكتر آمپول را گرفت بالا و گفت: «شل كن! شل كن بابابزرگ!»
بابابزرگ دويد بالاي كلهي بابابيسكويتي ايستاد.
دكتر گفت: «باباجان! ترس نداره! ببين بيسكوبيسكو، آمپولش رو ميزنم هيچي نميگه!»
بابابزرگ گفت: «بيسكو! بابا تو باعث افتخار خاندان بيسكويت زادگاني! همين طوري ادامه بده! تا حالا هيچ كس نتونسته به ما آمپول بزنه! مقاومت كن!»
بعد يك دو سه گفتند و دوتايي دويدند طرف ميدان كه يك فوارهي بزرگ داشت.
بابابيسكويتي و دكتر دويدند دنبالشان. بابابزرگ و بيسكوبيسكو ايستادند لب حوض.
دكتر گفت: «باباجان! از سن و سالت خجالت بكش!»
بابابزرگ آمد چيزي بگويد كه دو تايي سر خوردند و افتادند وسط حوض. آقاي دكتر، بابابزرگ و بيسكوبيسكو را بيرون كشيد و يك هفته قرنطينه برايشان نوشت. با دو تا آمپول بزرگ. بابابزرگ و بيسكوبيسكو يك هفته خوابيدند و جدولضرب حفظ كردند. يك يكي، يكي. يك دو تا، دو تا. يك سه تا، سه تا...
سولمازخواجه وند/منبع:همشهري بچه ها
نظر شما