جمعه ۱ اسفند ۱۳۹۳ - ۰۷:۱۰
۰ نفر

همشهری آنلاین: مامان‌بیسکویت به بابابیسکویتی گفت: «این بچه خیس شده‌ها! بعد از ناهار ببریمش آمپول آب‌گرفتگی‌ بزنه!»

بیسکو

خانه‌ي خانواده‌ي بيسكويت‌زادگان آرام بود. بابا بيسكويت اخبار گوش مي‌كرد. مامان بيسكويت با تلفن حرف مي‌زد.

«بيسكوبيسكو» توي اتاقش راه مي‌رفت و جدول‌ضرب حفظ مي‌كرد. بابابزرگ كنار پنجره نشسته بود و بيرون را تماشا مي‌كرد. بابا بيسكويتي تلويزيون را خاموش كرد و گفت: «نُچ نچ نچ!»
مامان بيسكويت تلفن را گذاشت و گفت: «نُچ نچ نچ!»

بعد دوتايي خيره شدند به بيسكوبيسكو كه توي اتاقش راه مي‌رفت و زير لب مي‌گفت: «يك يكي، يكي. يك دو تا، دو تا. يك سه تا، سه تا!»

مامان بيسكويت گفت: «ديروز تو مدرسه بچه‌ها آب بازي مي‌كردند؟»
بيسكوبيسكو با صداي بلند گفت: «يك چهار تا، چهار تا. يك پنج تا، پنج تا. يك شيش تا شيش تا!»

بابا بيسكويتي سبيل پشمكي‌اش را تاب داد و گفت: «دوره‌گردها جلوي در مدرسه‌تون تفنگ آب‌پاشي مي‌فروشند؟»
بيسكوبيسكو سرش را چسباند به دفترش و فرياد زد: «يك هفت تا، هفت تا! يك هشت تا، هشت تا!»
بابابيسكويتي داد زد: «بابابزرگ ازشون تفنگ آب‌پاشي خريد؟»

بيسكوبيسكو گفت: «يك نه تا، نه تا. يك نه تا، نه تا!»
مامان بيسكويت داد زد: «بسه بچه! سرم رفت! بيا لباست رو دربيار ببينم جايي‌ت خيس نشده؟»

بيسكوبيسكو گفت: «نه نشده!»
و دفترش را گرفت جلوي صورتش و فرياد زد: «يك ده تا، ده تا. يك ده تا، ده تا!»

مامان‌بيسكويت به بابابيسكويتي گفت: «اين بچه خيس شده‌ها! بعد از ناهار ببريمش آمپول آب‌گرفتگي‌ بزنه!»
بيسكوبيسكو همين‌طور كه سرش را چسبانده بود به دفترش، گفت: «نه!!!!!!! بابابزرگ خيسه!!!!»

بابابزرگ گفت: «بچه براي اين‌كه آمپول نزني حرف درنيار براي من!»
بابابيسكويتي دستش را برد زير ميز يك تفنگ آبپاشي گنده بيرون آورد و گفت: «بابا! اين چيه تو اتاقتون پيدا شده؟ از شما بعيده!

شما هم بايد آمپول بزنيد! خطرناكه!»
بابابزرگ گفت: «مي‌زنيم! درد نداره كه!»
ناهار كه آماده شد همگي نشستند دور ميز. بابابزرگ در گوش بيسكوبيسكو گفت: «از آمپول مي‌ترسي؟»

بيسكوبيسكو گفت: «اگه شما مي‌گيد درد نداره، نه!»
بابابزرگ گفت: «اِ اِ اِ ...از اون جدول ضرب حفظ كردنت بايد مي‌فهميدم خنگي!؟»

بيسكوبيسكو گفت: «چرا؟»
بابابزرگ گفت: «چون هر بچه بيسكويت خنگي مي‌دونه هر عددي ضرب در يك مي‌شه همون عدد!»

بيسكوبيسكو چشم‌هايش گرد شد و گفت: «واقعاً؟!»
بابابزرگ گفت: «واقعاً! بعدش هم هر كي هر چي مي‌گه باور نكن! درد داره زياد! حاضرم سبيل‌هام رو بدم، آمپول نزنم!»

بيسكوبيسكو چشم‌هايش گرد شد و گفت: «واقعاً؟!»
بابابزرگ گفت: «واقعاً! تا يك هفته نمي‌توني بشيني بيچاره!»

بيسكوبيسكو گفت: «حالا چي كار كنيم؟!»
بابابزرگ گفت: «هر كاري من مي‌كنم!»

بعد همين‌طور كه قِر و قور از شكمش صدا درمي‌آورد، دلش را گرفت و افتاد زمين. بيسكوبيسكو هم اداي بابابزرگ را درآورد و بعد دوتايي چهار دست و پا دويدند و رفتند دستشويي. بابا بيسكويتي و مامان بيسكويت گفتند: «چي شديد؟»
بابابزرگ و بيسكوبيسكو قِر و قور صدا درآوردند.

بابا بيسكويت دستگيره‌ي در را گرفت كه باز كند، اما در باز نشد.
بابابزرگ گفت: «اين در خرابه تا فردا باز نمي‌شه!»

مامان‌بيسكويت گفت: «اين بازي‌ها رو درنياريد. اگر به موقع آمپول نزنيد خيس‌تر مي‌شيد! حالتون بدتر مي‌شه!»
بابابيسكويتي جعبه ابزارش را آورد و در را باز كرد.

بابا بزرگ گفت:«اِ! چه زود باز كردي؟!»

اما خيلي زود، دوباره بابابزرگ و بيسكوبيسكو غيبشان زد. مامان‌بيسكويت هر چه گشت پيدايشان نكرد. تلفن زنگ زد. بابابيسكويتي گوشي را برداشت. بيسكو بيسكو يواش گفت: «بابا! من و بابابزرگ رو دزد گرفته!»
مامان بيسكويت دولا شد زير مبل را نگاه كرد و گفت: «بيايد بيرون صداتون مياد!»

بابابزرگ و بيسكوبيسكو بيرون آمدند. بابابيسكويتي دست بابابزرگ و بيسكوبيسكو را كشيد و بردشان درمانگاه. جلوي درمانگاه كه رسيدند بيسكوبيسكو گفت: «يك كاري كن بابابزرگ!»

بابا بزرگ گفت: «بيا! تا بابابزرگ رو داري غمت نباشه!»
توي درمانگاه، بابابزرگ تا خانم دكتر گلابي را ديد، گفت: «واي! خاك تو سَرَم. شما همكارِ آقا نداريد؟»

خانم دكتر گفت: «الان نه! ولي فردا داريم!»
بابابزرگ گفت: «پس فردا ميايم!»
و با بيسكوبيسكو راه افتادند و رفتند خانه.

فردا كه از راه رسيد، صبح اول صبح پيش از اين‌كه كسي چيزي بگويد، بابابزرگ و بيسكوبيسكو دست هم را گرفتند و رفتند يك دور توي ميدان چرخيدند و همين طور كه يك پايشان را مي‌كشيدند، برگشتند خانه و گفتند: «واي!

جا آمپولي‌مون درد مي‌كنه! آي! واااااي! چه آمپول‌دردي داريم ما! وااااي!»
بابابيسكويتي گفت: «ادا بسه! خانم دكتر زنگ زد، گفت درمانگاه امروز تعطيله! فردا بياييد!»

فرداي آن روز بعد از صبحانه، بابابيسكويتي دست بابابزرگ و بيسكوبيسكو را گرفت و رفتند درمانگاه. بابا بزرگ تا چشمش به سوزن آمپول افتاد، رنگش پريد و گفت: «اول بيسكو!»

بيسكوبيسكو گفت: «نه! اول بابابزرگ!»
دكتر آمپول را گرفت بالا و گفت: «شل كن! شل كن بابابزرگ!»

بابابزرگ دويد بالاي كله‌ي بابابيسكويتي ايستاد.
دكتر گفت: «باباجان! ترس نداره! ببين بيسكوبيسكو، آمپولش رو مي‌زنم هيچي نمي‌گه!»

بابابزرگ گفت: «بيسكو! بابا تو باعث افتخار خاندان بيسكويت زادگاني! همين طوري ادامه بده! تا حالا هيچ كس نتونسته به ما آمپول بزنه! مقاومت كن!»

بعد يك دو سه گفتند و دوتايي دويدند طرف ميدان كه يك فواره‌ي بزرگ داشت.
بابابيسكويتي و دكتر دويدند دنبال‌شان. بابابزرگ و بيسكوبيسكو ايستادند لب حوض.

دكتر گفت: «باباجان! از سن و سالت خجالت بكش!»

بابابزرگ آمد چيزي بگويد كه دو تايي سر خوردند و افتادند وسط حوض. آقاي دكتر، بابابزرگ و بيسكوبيسكو را بيرون كشيد و يك هفته قرنطينه برايشان نوشت. با دو تا آمپول بزرگ. بابابزرگ و بيسكوبيسكو يك هفته خوابيدند و جدول‌ضرب حفظ كردند. يك يكي، يكي. يك دو تا، دو تا. يك سه تا، سه تا...

سولمازخواجه وند/منبع:همشهري بچه ها

کد خبر 287450

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha