چهارشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۳:۴۵
۰ نفر

پگاه شفتی: مدتی بود که من و برادرم سرگرمی تازه‌ای برای روزهای آفتابی پیدا کرده بودیم. این سرگرمی یا بهتر بگویم مردم‌آزاری، آینه‌بازی با پنجره‌ همسایه‌های کوچه پشتی بود.

598

این بازی زمانی به اوج خودش می‌رسید که بالاخره یکی از همسایه‌ها متوجه نور رقصان در خانه‌اش می‌شد و پشت پنجره می‌آمد تا منبع این نور را کشف کند. آن‌وقت من و برادرم سرهایمان را می‌دزدیدیم و ریز ریز می‌خندیدیم. همسایه کنجکاو وقتی چیزی پیدا نمی‌کرد پرده را می‌کشید و پنجره را می‌بست. آن وقت ما به سراغ پنجره دیگری می‌رفتیم و تا زمانی که همه پرده‌ها کشیده نمی‌شد و همه پنجره‌ها بسته نمی‌شد، به این کار ادامه می‌دادیم.

در محله ما اما خانه‌ای با معماری عجیبی وجود داشت که همه پنجره‌هایش کج و کوله و کوچک بودند. هر مستأجری که به این خانه می‌آمد به خودش زحمت نمی‌داد تا جلوی پنجره‌های عجیب، پرده آویزان کند. این پنجره‌های نگون‌بخت آخرین و بی‌دفاع‌ترین هدف‌های ما بودند. دیوانه‌بازی‌های ما با این پنجره‌ها تمامی نداشت، تا این‌که بالاخره مستأجر جدیدی بی‌خبر از همه جا وارد خانه تازه‌اش شد. این مستأجر، زن جوان و بداخمی بود که بعد از اولین حمله ما، بلافاصله پشت پنجره آمد و سر و گوشی آب داد. ما از پشت پرده‌های توری که خوب مخفی‌مان می‌کرد، سرک کشیدیم و وقتی چشم‌هایمان را حسابی ریز کردیم، یک زن بداخم با جوش‌های قلمبه و قرمز دیدیم.

برادرم با صدای خفه‌ای خندید و گفت: «اوه اوه! این یکی خیلی ترسناکه!» از آن روز به بعد بقیه پنجره‌ها نفس راحتی کشیدند و هدف اصلی ما فقط پنجره‌های خانم جوشی بود. هر بار که حمله آینه‌ای ما به هدف آغاز می‌شد، خانم جوشی سرش را تا جایی که بدن چاقش اجازه می‌داد از پنجره بیرون می‌آورد و رو به همه پنجره‌های روبه‌رویش فریاد می‌زد: «اگه جرئت داری بنداز تو چشمم! بنداز تو چشمم تا چشمت رو از کاسه دربیارم...» با شنیدن این جمله‌ها من و برادرم که خوب خودمان را پشت خاکریزهای توری پنهان کرده بودیم، می‌خواستیم از خنده منفجر شویم؛ اما خانم جوشی ‌آن‌قدرها هم خنگ نبود و ما نفهمیدیم چه راداری در خانه‌اش کار گذاشت تا توانست خانه ما را شناسایی کند.

آن روز که شناسایی شدیم شانس با ما یار بود، چرا که پدر و مادرم در خانه نبودند و خانم جوشی آن‌قدر زنگ درِ خانه ما را فشار داد تا خسته شد و رفت. این تلاش او موفقیت‌آمیز بود، چون ما دیگر هیچ‌وقت به خانه او حمله نکردیم. اما انگار ماجرای ما یا بهتر بگویم من، با خانم جوشی تمامی نداشت. صبح یک روز زیبا، وقتی با شوق و ذوق از خانه بیرون می‌آمدم تا اولین روز دبیرستانم را شروع کنم، سایه سیاهی راهم را سد کرد. وقتی سرم را بلند کردم، او را دیدم که پوزخند پیروزمندانه‌ای بر لبش نقش بست؛ اما چیزی نگفت و رفت. نفس راحتی کشیدم و به راهم ادامه دادم. در راه با خودم می‌گفتم چه خوب شد که او به پدر و مادرم چیزی نگفت، چون من تا قطع سه ماهه پول تو جیبی‌ام چند قدمی بیشتر فاصله نداشتم.

مدرسه جدید از مدرسه قبلی خیلی بزرگ‌تر بود و من بی‌قرارِ پیداکردن دوست تازه بودم، که دست سنگینی روی شانه‌ام قرار گرفت. وقتی سر برگرداندم، خانم جوشی را دیدم که دستش را از روی شانه‌ام برداشت و گفت: «به به! خوشحالم که بازهم همدیگر را دیدیم. پس منتظر چه هستی دختر بی‌تربیت؟ به ناظم جدیدت سلام کن...!»

کد خبر 132865
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز