چهارشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۷:۰۵
۰ نفر

آلفونس دودت / مینو همدانی زاده: آن روز صبح دیر به مدرسه رسیدم. ترس از سرزنش معلممان آقای«همل» تمام وجودم را پر کرده بود، چون گفته بود که قراراست امروز درباره صفت مفعولی سؤال کند

597

و من‌هم که خیلی وضعم خراب بود، یک لحظه به این فکر افتادم که از مدرسه در بروم و یک جورهایی بیرون از خانه وقتم را بگذرانم.

هوا گرم بود و آفتابی و پرنده‌ها هم وسط دار و درخت‌ها مشغول جیک‌ جیک بودند و در زمین کارخانه چوب بری هم سربازان اهل پروس مشغول تمرین نظامی بودند که مسلماً از قواعد دستوری صفت مفعولی خیلی خیلی با حال‌تر بود! اما من بر نفسم غلبه کردم و با عجله به طرف مدرسه دویدم.

وقتی از ورودی دهکده عبور کردم، جمعیت زیادی را دیدم که جلوی تابلوی اعلانات ایستاده بودند.

از دوسال گذشته پشت سرهم خبرهای بد به گوشمان می‌رسید. شکست در جنگ‌ها، آمادگی نظامی، دستورهای افسر فرمانده. با خودم فکر
کردم: «موضوع چیه؟»

بعد با تمام سرعت دویدم. آهنگر که با شاگردش مشغول خواندن تابلو بود، پشت سرم دادزد:« هی! فرنز کوچولو، خیلی عجله نکن، هنوز وقت داری برسی مدرسه!»

فکر کردم مسخره‌ام می‌کند. به سرعت و نفس‌نفس‌زنان خودم را به حیاط مدرسه رساندم.

اغلب اوقات، شروع مدرسه توأم بود با سروصدا و هیاهو، که می‌شد حتی از توی خیابان هم شنید.مثل باز و بسته کردن میز و نیمکت‌ها، ضربه‌های ممتد خط‌کش معلم روی میز وتکرار دسته جمعی درس‌ها، آن هم آن‌قدر بلند، که مجبور می‌شدیم برای بهتر فهمیدن درس، دست‌ها را روی گوش‌هایمان بگذاریم... اما حالا همه چیز در سکوت فرو رفته بود. با دلهره و ترس و بدون این‌که دیده بشوم، می‌خواستم خودم را به نیمکتم برسانم. اما ، آن روز مثل روزهای یکشنبه ساکت و آرام بود. از پشت پنجره هم‌کلاسی‌هایم را دیدم که نشسته بودند و آقای همل با خط‌کش وحشتناک آهنی‌اش بالا و پایین می رفت. هر طور بود، باید در را باز می‌کردم و می‌رفتم تو. می‌توانید تصور کنید که چه‌قدر ترسیده بودم وشرمنده...

اما هیچ اتفاقی نیفتاد. آقای همل مرا دید و با مهربانی گفت: «بیا تو!»

روی نیمکت‌های آخرکلاس که همیشه خالی بودند، چند نفر ازمردم ده، ساکت نشسته بودند. «هاوسر» پیر با کلاه سه گوشش، شهردار سابق، رئیس سابق پست و چند نفر از نزدیکانشان. به‌نظر می آمد همگی با نگاهشان به من می‌گویند فرنز کوچولو، سریع برو تو و بنشین!

پشت نیمکتم پریدم و سرجایم نشستم. بعد از این‌که بر ترسم غلبه کردم ، متوجه شدم معلممان پیراهن چین‌دار و کت سبز قشنگش را پوشیده و کلاه ابریشمی سیاهش را سرش گذاشته است. او هرگز آنها را به غیر از روزهای بازدید و اهدای جوایز نمی‌پوشید. به علاوه فضای مدرسه هم عجیب و رسمی به نظر می‌آمد.

اما چیزی که خیلی متعجبم کرد ، دیدن هاوسر پیر بود با کتاب دستور زبان کهنه اش، که روی زانو هایش باز کرده بود و شستش را هم لبة آن گذاشته بود، وعینکش که روی کتاب دیده می‌شد! با دیدن اینها، شگفت زده شدم، آقای همل روی صندلی‌اش نشست و طبق عادت همیشگی‌اش رو به ما کرد و گفت: «بچه‌های من، این آخرین درسی است که به شما می‌دهم. طبق دستوری که از برلین رسیده، توی مدارس به جای زبان آلزاسی و لورین باید آلمانی تدریس بشود. مدیر جدید فردا می‌آید. این آخرین درس فرانسوی شماست. از شما می‌خواهم با دقت گوش بدهید.»

این کلمات مثل بمب توی سرم منفجر شد! آه، چه بدبختی بزرگی! قرار بود چی به سرمان بیاید؟

آخرین درس به زبان فرانسه! چرا؟ با هزار بدبختی یاد گرفته بودم که چه‌طور بنویسم! یعنی دیگر بیشتر از این نباید یاد می‌گرفتم! باید درجا می زدم! چه‌قدر از این‌که به جای درس‌خواندن، دنبال تخم پرنده‌ها گشته بودم وسرسره سواری کرده بودم ناراحت شدم! کتاب‌هایم مدت‌ها بود که درب و داغان شده بودند و چه‌قدرهم سنگین به نظر می‌رسیدند! کتاب دستور زبانم، کتاب تاریخ قدیسین، دوستان قدیمی من بودند و حالا باید از آنها دست می‌کشیدم! و آقای همل می‌خواست از این‌جا برود و من دیگر نمی‌دیدمش.

یعنی خط‌کش و بد خلقی‌هایش از یادم می‌رفت؟ مرد بیچاره ای که پوشیدن بهترین لباس یکشنبه‌هایش برای آخرین درس، افتخار او بود! و حالا می‌فهمیدم که چرا پیرمردهای دهکده آخر کلاس نشسته‌اند، چون از این‌که قرار بود آقای همل دیگر به مدرسه نیاید ناراحت بودند و این تنها راهی بود که می‌توانستند از چهل سال خدمت صادقانه معلممان تشکر کنند و احترامی را که برای کشورشان قایل بودند، نشان بدهند.

داشتم به این چیزها فکر می کردم که یک‌دفعه شنیدم اسمم را صدا می‌زنند. نوبت من بود که درس را از حفظ بخوانم ،آن‌هم با صدای بلند و واضح! سر همان لغت اول ماندم و سرجایم پشت نیمکت ایستادم. قلبم تند تند می‌زد و جرئت نداشتم سرم را بلند کنم.

صدای آقای همل را شنیدم که به من گفت: «نمی‌خواهم سرزنشت کنم فرنز کوچولو، تو به اندازه کافی شرمنده هستی. خب، ببینیم علتش چیست؟! هر روز به خودمان می‌گوییم که ای‌بابا! کلی وقت داریم، امروز نشد فردا! بعد چی می‌شود؟ همین است که می‌بینید.

پس مردمی که بیرون هستند حق دارند بگویند: این دیگر چه جورش است؟ شما وانمود می‌کنید فرانسوی هستید، اما هنوز نه می‌توانید به زبان خودتان حرف بزنید و نه بنویسید؟ اما فرنز کوچولوی بیچاره، تو خیلی هم بد نیستی، همة ما مقصریم. والدین شما خیلی هم دلواپس درس خواندن شما نبودند. ترجیح می‌دادند توی مزرعه و کارخانه چوب بری کار کنید، تا پول بیشتری عایدشان بشود اما من. من‌هم مقصرم. مگر نه این‌که به جای درس دادن، می‌فرستادمتان تا گل‌های باغچه‌ام را آب بدهید و وقتی هوس ماهی‌گیری به سرم می‌زد کلاس و درس را تعطیل می‌کردم؟

ما باید از زبان مادری‌مان محافظت کنیم و هرگز فراموشش نکنیم، چون زبان مادری است که طوق بندگی را از گردن ما باز می کند...» و بعد کتاب دستور زبان را باز کرد و شروع کرد به درس دادن...

ازاین‌که آن روز درس را عالی می‌فهمیدم خیلی تعجب کردم. هر چیزی که آقای همل می‌گفت به نظرم ساده و راحت می‌آمد. با خودم فکر کردم، من هیچ‌وقت به درس با دقت گوش نداده بودم و البته، او هم این‌قدر با دلسوزی درس نداده بود. به نظر می‌آمد که می‌‌خواهد قبل از رفتن، تمام دانسته‌هایش را توی سرمان فرو کند! بعد از دستور، رونویسی داشتیم. آقای همل کپی‌های جدیدی برایمان آورده بود که به خط زیبایی روی آن نوشته شده بود: زبان مادری... زبان مرز و بوم... زبان مادری...

ورقه‌ها مثل پرچم‌های کوچکی بودند که درگوشه و کنار کلاس و بالای نیمکت‌هامان به اهتزاز درآمده بودند. بایست می‌دیدید که چه‌طور همه با ذوق مشغول کار شدند و چه‌قدر آرامش و سکوت در کلاس حاکم شده بود! تنها صدایی که شنیده می‌شد خراش نوک قلم‌ها برروی کاغذ بود. چند سوسک بالدار از پنجره آمدند تو، اما هیچ‌کس به آنها توجه نکرد، حتی کوچک‌ترین بچه‌های کلاس که مشغول رنگ‌کردن تصاویر کتابشان بودند.

چند کبوتر روی پشت بام آرام و آهسته بغ‌بغو می‌کردند و من با خودم فکر کردم: یعنی آیا ما می‌توانیم آنها را هم مجبور کنیم که به زبانی غیر از زبان مادری‌شان آواز بخوانند؟!

وقتی سرم را از روی کاغذ بلند کردم، آقای همل را دیدم که بی‌حرکت روی صندلی‌اش نشسته و به تک تک اشیای کلاس خیره شده بود. او می‌خواست ذره ذره کلاس کوچکمان را در ذهنش حک کند.

تصور کنید! چهل سال بی وقفه همین جا بود، در این مکان، با باغچه ای که پشت پنجره داشت و کلاسی که جلو رویش بود. مثل همین الان. تنها نیمکت‌ها فرسوده شده بودند و درختان گردوی باغچه بلندتر و گل‌های ساعتی که خودش دم‌پنجره کاشته بود تا پشت بام بالا رفته بودند. دل‌کندن از این همه، قلب او را شکسته بود. مرد‌بیچاره؛ صدای راه رفتن خواهرش را از طبقه بالا می‌شنید که مشغول بستن چمدان‌هایشان بود؛ فردا بایست دهکده را ترک می‌کردند.

اما مسلم بود که او از سال‌ها پیش شجاعت شنیدن هر حرفی را داشت...

بعد از رونویسی، درس تاریخ داشتیم. بچه‌های کوچک ته کلاس مشغول هجی کردن حروف بودند؛ با، به، بی، بو...

آخر کلاس هاوسر پیر عینکش را زده بود و کتاب دستور را با دودستش گرفته بود و با آنها کلمات را هجی می‌کرد. حتی او هم گریه می‌کرد، صدایش از هیجان می‌لرزید. با شنیدن صدای او، می‌خواستیم هم بخندیم و هم گریه کنیم.

یک‌دفعه زنگ کلیسا دوازده ضربه زد و همان لحظه صدای ترومپت سربازان پروسی شنیده‌شد که از تمرین نظامی برمی‌گشتند. صدا از
زیر پنجره کلاس می‌آمد. آقای همل - رنگ پریده- از روی صندلی‌اش بلند شد. تا حالا او را این‌قدر بلند قد ندیده بودم!

او گفت: «دوستان من، من...من...» انگار شوک بهش وارد شده بود. نمی‌توانست ادامه بدهد.

بعد به طرف تخته سیاه رفت، تکه گچی برداشت و با تمام توانش ، با حروفی بسیار بزرگ نوشت:

زنده باد میهن!

بعد ایستاد و سرش را مقابل دیوار گرفت و بدون گفتن کلمه‌ای، دستش را به طرف ما تکان داد:

«مدرسه تمام شد، می‌توانید بروید.»

کد خبر 132175
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز