سه‌شنبه ۷ مهر ۱۳۸۸ - ۱۳:۵۰
۰ نفر

زیتا ملکی: تنها بودم، مثل وقت‌هایی که تجدید می‌آوردم و فقط خودم با خودم در این اتفاق بد شریک بودم

تنها بودم و دلتنگ. دست می‌کشیدم به لوله‌‌های پرده که از باد عصرگاهی هی پر و خالی می‌شدند. باد، بازی‌اش گرفته بود. نمی‌توانستم حرفم را بزنم انگار یک پرتقال، از آن پرتقال‌های درشت و آبدار راه حرف را بسته بود. می‌خوابیدم، خواب‌های گریه‌دار می‌دیدم، بیدار می‌شدم می‌افتادم توی یک خلأ بزرگ که دلیلش رفتن دوست صمیمی‌ام بود. قلبم آرامش پیدا نمی‌کرد.  فکر کردن به نبودش، نمک پاشیدن بود روی زخم‌های قلبم. نگاه عکس‌هایمان کردم؛ عکسمان در روز اردو، وقت برف‌بازی، روزی که طالبی به مدرسه بردیم... عکس تابستانی‌مان! آخرین عکسمان قبل از رفتنش... همان عکسی که باد موهایمان را به‌هم ریخته بود.

شاید غصه‌هایم برای مادر- که به قول خودش یکی، دو تا پیراهن بیشتر از من پاره کرده بود- خنده‌دار بود اما من یک آدم احساسی بودم. آدم که احساسی باشد ناگزیر به دردسر می‌افتد. زود دلش می‌شکند. اشکش دم مشکش است و این چیزها هم دست خودش که نیست، دست دلش است. به جایی رسیدم که دوستانم دیگر حوصلة حرف‌های تکراری‌ام را نداشتند و پدر و مادرم خسته شدند از نق‌زدن‌های وقت و بی‌وقت من. برای همین تصمیم گرفتم با درخت حیاطمان حرف بزنم.

روزهای اول شاید کمی سخت بود. درخت خودش را می‌گرفت و کم‌محلی می‌کرد. دو، سه‌باری هم گفت: «وقت ندارم، پرنده‌های روی شاخه‌هایم، دست‌وپاگیرند.» تا کم‌کم راضی شد سفره دلم را پیشش باز کنم. برایش از دوستم گفتم که برای همیشه از شهرمان رفته‌.  از عکس‌ها و شعرها و خاطرات مشترکمان گفتم. درخت همیشه با صبر گوش می‌داد و اگر گاهی به وجد می‌آمد برگ‌هایش را طوری تکان می‌داد که مادرم فکر می‌کرد طوفان شده است. خودش هم گاهی‌وقت‌ها چند خاطره‌ کوتاه و دور از روزهای جوانه بودنش می‌گفت.

ماجرا پیش رفت تا جایی که من و درخت صمیمی شدیم. غصه‌ها کم‌رنگ‌تر شده بودند، نامه‌های دوستم یواش‌یواش رسید، دلتنگی کوچک شده بود، خنده‌هایی که توی این مدت بایگانی‌شان کرده بودم دوباره به لب‌هایم برگشتند. پاییز پاورچین‌پاورچین از راه رسید. درخت آن روزها، بیشتر آه می‌کشید تا حرف بزند. نگران بودم و دلم شور می‌زد. گاهی وقت‌ها باران می‌زد و بگویی‌نگویی گاهی با درخت دوتایی در سکوت برای چیزی که نمی‌دانستیم چیست گریه می‌کردیم. پرنده‌ها همگی رفته بودند ...

یک شب که خواب‌زده شده بودم، رفتم سراغ درخت. درخت تا مرا دید گفت: آه رفیق، دوست داشتم صبح چیزی را به تو بگویم. فکرهایم الان آشفته‌اند، همه برگ‌هایم- می‌بینی- ریخته. و با مِن‌ومِن ادامه داد... درخت گفت به زودی زمستان می‌آید و او ناچار است به خواب زمستانی برود و شاید هرگز برنگردد و یا شاید چند ماه از هم دور باشیم. احساس می‌کردم همه آدم‌ها، همه آفریده‌های خدا تا به هم وابسته می‌شوند، جدایی از راه می‌رسد. اشک‌هایم از چشمم می‌افتادند توی پیراهنم. گفتم: توی نبودت چه کار کنم؟ روزهایی که تنهایی هست، موسم دلگیری است، روزهای که خورشید نمی‌آید، یکریز باران می‌بارد و هوس داشتن‌دوستی را دارم، آن روزها چه کار کنم؟

درخت خندید و گفت: حالا باید با یکی دیگر حرف بزنی. کسی که مثل من نباشد. کسی که زمستان او را از تو نگیرد و با یک خواب ساده، تنهایت نگذارد. کسی که در صدایت، در روزهایت و مهم‌تر از همه در قلبت هست. کسی که  تمام نمی‌شود، موقع دلتنگی‌‌هایت، سرش شلوغ نیست. حوصله‌اش سر نمی‌رود. از ناشیگری‌هایت، خوابش نمی‌گیرد. میان حرف‌هایت نمی‌پرد ... سپس درخت دستم را گرفت و گذاشت روی قلبم و گفت: وقتی با دوستی و عشق او آشنا بشوی، جدایی‌های بعد از وابستگی بی‌معنی می‌شود.  او دریایی است که نه آغازی دارد و نه پایانی و تو با او، برای همیشه لبخند می‌زنی... درخت اینها را گفت و آرام‌آرام به خواب رفت. توی خنکای نیمه‌شب فقط من بودم و ماه و چند تکه ابر. نه، غمگین نبودم. دستم را روی قلبم گذاشتم و گوش‌هایم پُر شد از صدای قُل‌قُل چشمه‌سار...

کد خبر 90900

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز