پنجشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۸ - ۱۲:۳۸
۰ نفر

علی احمدی: وقتی بابام کوچیک بود، صبح تابستون بود.

بابام توی بالکن دراز کشیده بود و داشت به یه کرم سبز و خوشگل که تند و تند برگ گلدون‌رو می‌خورد، نیگا می‌کرد. کرم کوچولو هی خارپ‌خارپ، تیکه‌های برگ‌رو گاز می‌زد و قلوپ‌قلوپ قورت می‌داد که یه‌دفه مامانِ بابام از توی آشپزخونه جیغ زد و گفت: «آهای پسرکجایی؟» بابام مث یه‌بچه‌کانگورو پرید تو آشپزخونه، اما خورد به میزو، میزم خورد به مامانش. مامانِ بابام گفت: «وای بچه ترسیدم، نمی‌تونی مث آدمیزاد بیای تو.»

بابام دستاشو گذاشت‌رو صورتش‌و خجالت کشید. مامان بابام خندید و گفت: «خیلی خب، حالا بیا این پول‌رو بگیر و برو یه صابون واسم بخر و یه فوتینا هم واسه خودت.»

صورت بابام، مثل یه گل باز شد و خندید و تندوتند ابروهاشو بالا انداخت‌و گفت: «اوخ جون، فوتینا!» بعدش هم پول‌رو گرفت و دمپایی‌هاشو پوشید و از پله‌ها رفت پایین که خانم پیرة طبقه پایین رو دید که با عصا دم در وایساده بود، گفت: «سلام، خانم همسایه!» خانم پیره گفت:«سلام پسر، اگه می‌ری خرید، واسه منم یه بسته نمک بخر.» بابام خندید و گفت: «چشم.» و بدو بدو رفت.  وقتی که داشت برمی‌گشت دید که یه نفر یه‌سنگ گنده گذاشته پشت چرخ یه وانت، بابام به خودش گفت: «زود باش پسر، برو اون سنگ‌ رو بردار، مگه بابات نگفته بود که هر روز یه کار خوب بکن.»

خلاصه، بابام با هزار زور و زحمت سنگ رو قل داد و انداخت زیر وانت و از روی جوب پرید که بره تو پیاده‌رو، ناگهان یه صدای وحشتناک گفت: «اوی جوجه ماشینی، بیااینجا بینم.» بابای بیچاره‌ام تو هوا مثل بستنی یخ کرد و قلبش به دلنگ ودولونگ افتاد و رفت کف پاش. «بله آقا.» صدا، صدای امیرآقانفتی بود. اوه اوه اوه، آقا، جونم برات بگه، اون موقع‌ها که گاز نبود، یعنی گاز بود، اما لوله‌کشی نبود و همه مجبور بودن، تندوتند هی نفت بخرن، واسه همین بازار امیرآقانفتی حسابی داغ‌داغ بود. طفلکی بابام که هنوز چهاردست‌وپاش تو هوا بود، انگار که دیو دیده باشه، یادش رفت کجاست و گرومبی خورد به صندوق پست و مث گوجه‌فرنگی پهن شد کف پیاده‌رو. امیرآقانفتی مث یه دیو گنده و مث یه خرس پشمالو بود، تازه همه آدمارو هم اذیت می‌کرد، بچه‌هارو هم می‌ترسوند؛ یقه پیرهنش هم همیشه تا پایین باز بود و آهنگ‌های کوچه‌بازاری می‌خوند. امیرآقا نفتی با اون دندونای زردش خندید و گفت: «زنده‌ای بچه؟»، بابام که مث بید می‌لرزید، بلند شد و گفت: «سلام.» آقانفتی که داشت پیچ‌های چرخ پنچر وانتش‌‌رو باز می‌کرد، دماغش‌رو با آستینش پاک کرد و گفت: «جک‌رو برو بالا فسقلی.» امیرآقا نفتی می‌گفت: «این‌جور حرف زدن فهم لاتی می‌خواد که هر کسی نداره.» حیوونی بابام هم که فهم لاتی نداشت، از جک رفت بالا و نشست روی وانت که، آقا چشمت روز بد نبینه، جک از جاش در رفت و چرخ ماشین هم از جاش پرید بیرون و خورد تو سر امیرآقانفتی و هردوتاشون مث قورباغه شیرجه‌رفتن تو جوب لجن. امیرآقانفتی چرخ‌‌رو انداخت بیرون و بلند شد، بعد یه نیگا به وانتش که یه‌وری شده بود، انداخت و به بابام که از ماشین اومده بود پایین، گفت: «بخشکی شانس، بینم بچه، نکنه کارتو بود.»

تصویرگری: لاله ضیایی

بیچاره بابام که از ترس چشماش زده بود بیرون، همچین سرش‌رو تکون داد که لپاش تکون خوردن. امیرآقانفتی گفت: «خب، بی‌خیل، بپر اونور ماشین طناب بیار.» بابام هم بدو رفت اونور ماشین و دید که دو تا طناب از وانت بیرون زدن‌و تکون می‌خورن، بابام هم پرید از طنابا آویزون شد، حالا نکش کی بکش، بالاخره گره‌ها بازشدن و طنابا افتادن که، آخ آخ آخ ، بشکه‌های بیست لیتری نفت شروع کردن به افتادن. امیرآقانفتی داد زد:«آی بدبخت شدم.» و پرید پشت وانت که بشکه‌هارو بگیره که آقا، وانت که یه چرخ نداشت لیزخورد و یه‌وری یه‌وری رفت و افتاد تو جوب و چپ کرد و خورد به یه درخت بزرگ و اونو شکست و درخت هم افتاد روی تابلوی مغازه نفت‌فروشی و اونو کند و شیشه و درو پنجره رو هم شکست و بعدشم، همگی افتادن روی بشکه‌های روغن ماشین توی مغازه و اوناروهم ترکوندن. آقا، نبودی ببینی چی شده بود. قیافه امیرآقانفتی مث لواشک کش اومد و سیاه شد. تازه از اون بدتر، بابام بود که با طنابای توی دستش رفت جلو و گفت: «امیرآقانفتی بفرمایید اینم دوتا طناب، ببین چه قدر قشنگن!»

قیافه امیرآقانفتی دیدن داشت. وقتی بابام رو با طنابا دید، مث آتشفشان منفجر شد و گفت: «ریزریزت می‌کنم، می‌خورمت.» بابای بیچارم که نمی‌دونست چی‌کار کرده، مث سگ پاسوخته شروع کرد به زوزه کشیدن و فرار کردن که «ای خدا کمک کمک، می‌خواد منو بخوره.»

همه مغازه‌دارها و مردم محل ریخته بودن تو خیابون که یه دفعه بابام پاش پیچ خوردو افتاد زمین. امیرآقانفتی از پشت رسید و یقه بابام‌ رو گرفت و بلندش کرد تو هوا و گفت: «حالیت می‌کنم جونور.» که مامانِ بابام از راه رسید و جیغ زدوگفت: «ولش کن غول بی شاخ‌ودم.»

امیرآقا نفتی، با اون قیافه لجنی‌اش داد زد: «اول نفله می‌شه، بعد می‌ره خونه.» مامانِ بابام غش کرد و افتاد رو زمین که یه‌دفه آقابقالی و آقاقصابی و بقیه عصبانی شدن و ریختن سر امیرآقانفتی و حالا نزن کی بزن. آقا، چه خاکی بلند شده بود؛ چشم چشم رو نمی‌دید؛ بابام هم از فرصت استفاده کرد و شروع کرد به کشیدن گوش‌های امیرآقانفتی که اونم بابام‌ رو انداخت پایین. حیوونی بابام هم واسه این‌که نخوره زمین دو دستی موهای سینه امیرآقانفتی رو گرفت و کشید؛ اما نصف موها کنده شد و امیرآقا نفتی هم انگار با چکش زده باشن رو شصت پاش، خورد زمین و مث شغال شروع کرد به زوزه‌کشیدن که «آی ننه کجایی که پسرت‌رو کشتن.» که این وسط خانم پیرة همسایه با یه خاک‌انداز آهنی از راه رسید و خاک‌انداز رو محکم کوبید تو سر امیرآقا‌نفتی وگفت: «ذلیل مرده، زورت به بچه می‌رسه، الان حالیت می‌کنم.» امیرآقانفتی با اون هیکل و قیافه جیغ زد که: «آی غلط کردم، دیگه آدم می‌شم، ببخشین، دیگه کسی رو اذیت نمی‌کنم.» همه آقاها، دست از زدن امیرآقا نفتی برداشتن واونم مث موش دمش رو گذاشت رو کولش و در رفت.

آقا، دو سه روز بعد وقتی بابام داشت تو کوچه بازی می‌کرد، امیرآقانفتی رو دید که داره می‌آد، امیرآقا موهاشو کوتاه کرده بود و لباس تمیز پوشیده بود و یقه‌شم بسته بود، تازه، به همه سلام هم‌ می‌کرد و لبخند می‌زد. وقتی هم که به بابام رسید، گفت: «سلام عمو، چه‌طوری؟» بعدشم رفت سراغ وانتش که هنوز تو جوب بود.

همه آدمای محل که ذوق زده شده بودن، جمع شدن تا به امیرآقا کمک کنن که بابام هم که دست به کمک کردنش عالی بود، پرید جلو و گفت: «امیرآقانفتی، امیرآقانفتی! می‌خوای برم بالای جک، بلدم‌ها؟»

امیرآقا گفت: «نه نه، قربون دستت، همون یه دفه که رفتی، واسه هفتاد پشتم بسه.»

بعدش هم همه زدن زیر خنده؛ بابام هم خندید، اما راستش نفهمید که چرا مردم می‌خندن.

کد خبر 81635

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز