جمعه ۲۲ بهمن ۱۴۰۰ - ۲۰:۵۱
۰ نفر

هفته‌نامه‌ی دوچرخه > فریبا خانی: امتحان‌ها و تست‌های مدرسه هرماه برگزار می‌شود. هرچه می‌خوانم اما، درصدهای تست‌هایم خوب نیست. این‌طرف «شاهین»، برادر کوچکم هم ماجراهای خودش را دارد. استاد خوبی است برای برهم‌زدن تمرکز این‌جانب.

داستان «دوست خیالی من، هشت دست دارد!»

مثلاً تبلت را گذاشته روی مبل و نمی‌دانم چه می‌کند که از تبلتش سروصداهای عجیبی بلند می‌شود. بی‌هوا نشسته‌ایم که یک‌هو در خانه، صدای پارس بلند یک سگ شنیده می‌شود و انگار سگی عصبانی واق‌واق می‌کند! البته فقط صدای یک بازی است، اما مادربزرگم می‌ترسد و فریاد می‌زند: «بچه! این صداها چیست؟ آدم را می‌ترسانی...»

دیروز مادرم داشت سبزی خرد می‌کرد و زیر لب آواز می‌خواند. «مای هانکی» بازی مورد علاقه‌ی شاهین دسته‌گل به آب داد. خودش می‌گوید: «در تبلتش گربه‌ای هست که حالا ۲۰ساله شده و یک‌بند میومیو می‌کند.» شاهین او را هم دارد توی تبلت بزرگ می‌کند. بهش غذا و خوراکی می‌دهد. مادرم ترسید و گفت: «اگر یک‌بار دیگر تبلتتان سر و صدا کند، از پنجره می‌اندازمش بیرون!»

البته می‌دانم مادرم هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت این کار را نمی‌کند. چون می‌داند تبلت چه‌قدر گران است و شاهین بدون تبلت قرار است چه‌طوری روزهای بلند کرونایی را بگذراند؟ تا می‌آیم تمرکز کنم، گریه‌ی شاهین بلند می‌شود و می‌گوید دلش می‌خواهد برود پارک. مادر می‌گوید: «نمی‌دانی پیک ششم شروع شده؟ این اومیکرون که از همه هم بدتر است بچه!»

 بعد شاهین شروع می‌کند به بهانه‌گیری‌هایش که همیشه بلد است تمرکز مرا به هم بزند. همان‌لحظه که زمان گرفته‌ام برای تست‌های فیزیک، صدای شاهین را می‌شنوم که به مادر می‌گوید: «مامان، اگر می‌خواهی کم‌تر با تبلت بازی کنم، باید یک خواهر یا برادر دیگر برایم بیاوری که فقط یک‌ سال از من کوچک‌تر باشند تا بتوانیم برویم توی پارکینگ بازی کنیم! شایان که دبیرستانی است و همه‌اش درس دارد و با من هیچ‌وقت بازی نمی‌کند. اما اگر خواهر و برادر کوچک‌تر داشتم الآن با هم می‌رفتیم توی پارکینگ بازی می‌کردیم.»

مادرم می‌گوید: «شوخی بی‌مزه‌ای است! تو ۱۰ساله‌ای! اگر صاحب خواهر و برادر هم شوی ۱۱سال از تو کوچک‌تر خواهد بود.» بعد شاهین به مادرم می‌گویم: «یک حیوان خانگی که می‌توانی بخری؟ مثلاً یک خرگوش؟»

مادرم می‌گوید: «یادت رفته که آلرژی داری و نگه‌داری این حیوانات برایت مناسب نیستند؟ تازه خانه‌ی ما کوچک است. خودت می‌دانی که این کار نشدنی است.»

درس و فیزیک را رها می‌کنم. می‌آیم کنار شاهین می‌نشینم. دارد دوباره خیال‌پردازی می‌کند. می‌گویم: «پسرخوب، چرا نمی‌گذاری درس بخوانم؟ مگر مشق نداری؟»

می‌گوید: «نه، انجام داده‌ام!» بعد با خودش حرف می‌زند.

می‌پرسم: «شاهین با کی حرف می‌زنی؟»

می‌گوید: «یک دوست خیالی دارم به نام «کانگی‌خان» که خیلی بامزه است و همیشه وقتی که حوصله‌ام سر می‌رود با او حرف می‌زنم و خانه‌های لگویی می‌سازیم.»

بعد می‌رود سمت یخچال و دو بستنی برمی‌دارد... فکر می‌کنم یکی از بستنی‌ها را برای من آورده، اما با دو بستنی می‌رود در اتاق مشترکمان و در را پشت سرش می‌بندد. با صدای بلند می‌گوید: «یکی مال من و دیگری هم برای دوستم کانگی‌خان... خیلی بستنی دوست دارد!»

مادرم می‌گوید: «یکی کافی است! ورزش که نمی‌کنی، یا فقط با تبلت بازی می‌کنی یا بستنی می‌خوری. خب چاق می‌شوی!»

شاهین فریاد می‌زند: «تنها نمی‌خورم. دوستم هم هست!» از داستان و زرنگ‌بازی‌هایش خنده‌ام می‌گیرد.

شب می‌شود مامان و بابا دارند رأی می‌گیرند که کتاب‌خانه را کجای خانه بگذارند. شاهین می‌گوید اتاق من و شایان کوچک است و جا ندارد. اگر کتاب‌خانه بیاید آن‌جا، همان یک‌ذره جای بازی من و کانگی‌خان هم گرفته می‌شود.

مادرم می‌گوید: «رأی می‌گیریم. هرکس می‌گوید اتاق شاهین و شایان، دست‌ بالا و هرکه مخالف است دست پایین.» من و پدر و مادر موافق این هستیم کتاب‌خانه را ببریم در اتاق. اما شاهین می‌گوید: «ما که مخالفیم.»

 مادرم می‌گوید: «سه به یک است!» شاهین می‌گوید: «کانگی‌خان و من!»

مامان می‌گوید: «خب باشد، دو رأی تو و کانگی‌خان؛ اما ما سه رأی موافق داریم.»

شاهین خیلی جدی توضیح می‌دهد: «کانگی‌خان موجود عجیبی است و هشت‌تا دست دارد. بنابراین الآن ۹رأی مخالف داریم.» می‌خندم و دنبالش می‌کنم که این‌همه باهوش است.

کد خبر 656201

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha