یکشنبه ۵ دی ۱۴۰۰ - ۲۰:۲۶
۰ نفر

هفته‌نامه‌ی دوچرخه: وارد سایت شدم؛ میکروفن را بستم و سریع مثل موشک، رفتم سراغ قسمت جدید سریال! جای حساسش بود. در دلم دعا می‌کردم کاش دختر درون سریال نمرده باشد. آخر خیلی شبیه من بود و مثل خودم کلاس‌هایش را می‌پیچاند. دیشب مثل آبشار برایش اشک ریخته بودم.

تصويرگر نوجوان: هدا عبدالرحيمي

دینگ! دینگ! دینگ!

چه خبر است؟! کی گوشی‌ام را با پیام‌هایش بمباران کرده؟ آیناز بود. هی می‌نوشت: «‌میکروفنت رو ببند!»

وااااای! باز بود. سریع میکروفن را بستم. از کلاس خارج شدم. آیناز هی استیکر خنده می‌فرستاد. باید سوتی‌ام را جمع‌وجور می‌کردم. وارد کلاس شدم و به خانم گفتم، خواهرم سریال می‌دید و صدای تلویزیون را زیاد کرده بود.

خواهرم هم در مدرسه‌ی من درس می‌خواند و زنگ بعدی با همین معلم کلاس داشت. حالا حسابی ضایع می‌شد!

زنگ بعدی ریاضی داشتیم که لغو شده بود، برای همین مثل خرس خوابیدم. خواهرم یک‌هو پتو را کشید و محکم تکانم داد.

«چرا به معلم گفتی داشتم فیلم می‌دیدم؟»

«بذار بخوابم. تا زنگ بعدی فقط یک‌ربع مونده.»

«خیلی پررویی! بلند شو ببینم، از مدرسه به مامان زنگ‌زدن که چرا دخترتون سر کلاس مشغول کار دیگه‌ای بود.»

«خب بهشون بگو چرا مشغول انجام کار دیگه‌ای بودی؟»

«بی‌ادب! بلند شو برو به مامان زنگ بزن همه‌چیز رو توضیح بده.»

«من الآن وسط خوابم. اگه بلند شم، خوابم می‌پره!»

خواهرم دست‌بردار نبود. از اول سال در همه‌ی کلاس‌ها شرکت کرده بود. نمره‌ و معدل زیر ۲۰ نداشت. حالا یک‌بار قبول می‌کرد سر کلاس فیلم می‌دیده، مگر چه می‌شد؟ معلم‌ها به‌خاطر درس‌خواندنش از اشتباه او چشم‌پوشی می‌کنند. به مامان رنگ زد و گوشی را داد دست من.

«سلام مامان، چیزی شده؟»

«خواهرت می‌گه تو می‌دونی چی شده؟»

خودم را به آن راه زدم و گفتم: «واقعاً؟ پس بذار واسه‌ت تعریف کنم. خواهر داشت سریال می‌دید، صداش رو زیاد کرده بود، چندبار بهش گفتم ای خواهر من، الآن معلم صدات می‌کنه، نمی‌شنوی‌ هااااا...»

حیف که خواهرم اجازه نداد بقیه‌ی داستانم را برای مامان تعریف کنم. برای درست‌کردن این داستان خیلی زحمت کشیده بودم. با صورتی سرخ و مشت‌های گره‌کرده آمد پیش من و گفت: «داری توی چشم‌هام نگاه می‌کنی و دروغ می‌گی؟»

«ببین، اگه به مامان راستش رو بگم، چون توی این زمینه سابقه هم دارم و از نظر مامان یک مجرم تمام‌عیارم، به جرم درس‌نخوندن گیر می‌افتم. دیگه برام اینترنت نمی‌خره و فقط دو، سه گیگ می‌خره تا کلاس‌هام رو بگذرونم. این‌دفعه تو این جرم رو به گردن بگیر که ماشاءالله پیش مامان سابقه‌ی درخشانی داری.»

دینگ! دینگ! در گروه مدرسه پیام می‌آمد.

رفتم سراغ پیام‌ها و عکس سه‌درچهار خودم را دیدم؛ با قیافه‌ای که انگار تازه از خواب هفت پادشاه بیدار شده! زیرش نوشته شده بود: «رتبه‌ی یک مسابقه‌ی عکاسی».

دهانم باز مانده بود و با خودم فکر می‌کردم مدرسه چرا تصمیم گرفته برنده‌ها را با عکس معرفی کند که خواهرم گفت: «سوپرایز!»

«چی، کار توئه؟»

«آره، من پیشنهاد کردم برنده‌ها رو با عکس معرفی کنن. مدرسه هم به غیر این عکس‌های سه در چهار، از ما عکس دیگه‌ای نداره که.»

«ولی چرا؟»

«اگه به‌جای تماشای سریال، کمی برای درس‌هات وقت می‌ذاشتی شاید نظرم رو عوض می‌کردم و این پیشنهاد رو نمی‌دادم.»

«وای! چه‌طور تونستی؟ من صددفعه بهت گفته بودم از عکس‌های سه‌درچهارم متنفرم. حتی به‌خاطر این‌که مدرسه برای انتخاب شورا، عکس سه‌درچهارم رو می‌خواست بذاره گروه، تو شورا شرکت نکردم. اون وقت تو...»

«این تنبیه همیشه یادت می‌مونه! اگه باز هم درس نخونی، این تنبیه‌ها ادامه‌دار می‌شه. حواست باشه.»

«وای خدایااااااااا!»

آی‌شن عبداللهی از تبریز

دینگ! دینگ!
تصویرگری: هدا عبدالرحیمی

کد خبر 645023

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha