هفته‌نامه‌ی دوچرخه > نیلوفر نیک‌بنیاد: شاید خندیدن کار راحتی باشد، اما خنداندن اصلاً کار ساده‌ای نیست. آدم‌های خیلی کمی هستند که بلدند چه‌طور دیگران را بخندانند؛ «شهرام شفیعی» یکی از همان آدم‌هاست.

شهرام شفیعی، نویسنده‌ی کودک و نوجوان

با این‌که او نویسنده، روزنامه‌نگار و مدرس ادبیات داستانی است، خیلی‌ها او را به‌عنوان یک طنزپرداز می‌شناسند و لقب «سفیر لبخند بچه‌ها» را به او داده‌اند.

شفیعی کتاب‌های طنز زیادی برای کودکان و نوجوانان نوشته که حتماً خیلی‌هایشان را خوانده‌اید. «جزیره‌ی بی‌تربیت‌ها»، «قصه‌های من و بچه‌هام»، «بگو ما هم بخندیم»، «فرودگاه بی‌شعورها»، «بوی جوراب را قرض نده» و «قصه‌های غرب وحشی» برخی از این کتاب‌ها هستند. در «کافه‌دوچرخه»ی این شماره به سراغ او رفتیم تا بیش‌تر با آثار او آشنا شویم.

  • از کودکی‌ و نوجوانی‌تان چه‌چیزهایی به‌خاطر دارید؟

در تهران، در خیابانی به‌نام شهرزاد به‌دنیا آمدم. محله‌ی ما پُر از کارگاه‌های کوچک و بزرگ بود؛ قالب‌سازی، ریخته‌گری، آهنگری، چاپ‌خانه، قندسازی، ذوب فلزات، بلورسازی، جعبه‌سازی، تراش‌کاری، پرس‌کاری و یک‌عالمه کار دیگر. من همیشه در حال تماشای این بهشت بودم. به‌خاطر زندگی در میان این‌همه کار، برای همیشه عاشق کار شدم. الآن هم هرچه بیش‌تر سرم شلوغ باشد، بیش‌تر از کارکردن لذت می‌برم. دوست دارم خودم دائم در حال کار باشم و دیگران را هم در حال کار ببینم.

  • از بچگی چه‌چیزی را دنبال می‌کردید؟

آفتاب! من عاشق نور و روزهای آفتابی بودم و هنوز هم هستم. یادم هست هشت‌سالم بود که خواهرهایم را برای آفتاب‌خوری به کوچه می‌بردم. یک خورشید برای زندگی من کافی نیست. به‌خاطر همین، عاشق چراغانی‌های رنگی هم هستم. شاید باورتان نشود. اما وقتی در جایی چراغانی می‌بینم، آن کوچه یا خیابان برای همیشه در خاطرم می‌ماند.

  • دوستان و همکاران شما، بچه‌ها را با لوحی با نام «لوح خورشید»، تشویق می‌کنند که حتماً اسمش را شما انتخاب کرده‌اید. چرا این قدر به تشویق‌کردن بچه‌ها اهمیت می‌دهید؟

من بچه‌ی اول خانواده هستم و شش خواهر و برادر دارم. هنوز خودم خیلی کوچک بودم که دیدم برای بزرگ‌کردنِ این خواهرها و برادرها، باید به پدر و مادرم کمک کنم. خیلی زود هم فهمیدم که خواهرها و برادرهایم به تشویق نیاز دارند. با اصرار زیاد از پدر و مادرم اجازه می‌گرفتم تا تابستان‌ها کار کنم. این‌طوری می‌توانستم برای خواهرها و برادرهایم، کتاب و نوارقصه و... بخرم.

یک خورشید کافی نیست

  • نوشتن برای کدام گروه سنی را بیش‌تر دوست دارید؟

من برای لذت خودم می‌نویسم. عاشق این هستم که تکه‌های کاغذ را سیاه کنم و همیشه، کاغذ کم می‌آورم. اما نوشتن برای بچه‌های دبستانی را مهم‌تر می‌دانم. خواندن، آن‌ها را با دنیاهای دیگری آشنا می‌کند که درون خودشان وجود دارد.

  • مهم‌ترین اتفاق بچگی‌تان چه بود؟

شاید سه سالم بود. مهمان یک خانه‌ی بزرگ و آفتاب‌گیر و پر از اتاق‌های خلوت بودیم. موقع بازی درِ اتاقی را باز کردم. آن‌جا کارگاه یک نقاش بود. پر از بوم نقاشی، قلم‌مو، بوی رنگ و تابلوهای نیمه‌کاره. در یک لحظه متوجه شدم دنیای دیگری در من وجود دارد. همان‌جا ذهنم پر از رؤیاهای هنری شد. فهمیدم درخت‌ها در هرساعت جور دیگری هستند و حرف دیگری می‌زنند. یاد گرفتم از اشیا لذت ببرم.

  • اولین‌بار چه شد که به فکر داستان‌نوشتن افتادید؟

شب‌های زمستان، من مسئول سرگرم‌کردن خواهرها و برادرها و بچه‌های فامیل بودم. ۱۰ساله بودم که یاد گرفتم بدون آمادگی قبلی، قصه بسازم و هم‌زمان با دست‌هایم نمایش عروسکی اجرا کنم. این توانایی به‌خاطر این بود که همیشه کتاب می‌خواندم. بعد وقتی پدرم برایم یک میز کار دست‌دوم خرید، تصمیم گرفتم قصه‌هایم را به‌جای اجراکردن، بنویسم تا میز بی‌استفاده نمانده باشد!

  • به‌جز نوشتن تا حالا چه‌کارهایی را تجربه کرده‌اید؟

قنادی، بلورسازی، روزنامه‌فروشی، سیم‌کشی برق، تئاتر، معلمی، کار در بخش جراحی بیمارستان، دبیری جشنواره‌ی کتاب، کارشناس کتاب، دبیری مجلات، روزنامه‌نگاری، ویراستاری، تیترنویسی برای روزنامه، تدریس ادبیات، سردبیری و خیلی کارهای دیگر.

یک خورشید کافی نیست

  • یک داستان طنز چه‌طور نوشته می‌شود؟

هرکسی روش خودش را دارد؛ اما مهم‌ترین نکته داشتن‌ ایده است. ایده یعنی چیزی که شما خیلی دوست دارید حرف‌زدن درباره‌ی آن را شروع کنید و پایان قابل‌قبولی هم برایش درنظر گرفته‌اید. دنیا برای من پر از ایده است. می‌دانم که در طنز نباید برای خنداندن زور بزنم. طنزنویس باید جزییات اطرافش را خوب ببیند. این آن‌قدرها هم ساده نیست. خنده به‌خاطر این ایجاد می‌شود که شما جزئیات جالبی را کنار هم می‌گذارید. آن‌وقت، خواننده‌ی داستان می‌گوید: «درست است. معمولاً همین‌جوری است که نویسنده می‌گوید. برای من هم پیش آمده!» اگر خواننده این را بگوید، بعدش حتماً می‌خندد و با خنده‌اش به نویسنده پاداش می‌دهد.

  • راست می‌گویند که خیلی از طنزنویس‌ها، خودشان اخمو و جدی‌اند؟

همه فکر می‌کنند من جدی‌ام؛ نمی‌دانم چرا. انگار قیافه‌ام این‌جوری است! در حالی که من واقعاً جدی‌ام! بنابراین، اگر هزاربار هم کسی را خندانده باشم، باز می‌گوید شهرام خیلی جدی است.

به‌نظر من همه‌چیز پر از راز و پر از چیزهای کشف‌کردنی است. به‌خاطر همین هیچ‌کاری را شوخی نمی‌گیرم. حتی خندیدن به چیزی، یکی از راه‌های جدی‌گرفتن آن است.

  • شما چه‌طور سفیر لبخند بچه‌ها شدید؟

در یکی از سفرهایم، میزبان‌ها این عنوان را برایم روی بنر نوشته بودند. کم‌کم همه این عنوان را درباره‌ی من به‌کار بردند؛ حتی رادیو و تلویزیون.

  • یعنی دوست داشتید سفیر چیز دیگری باشید؟

نه! همین سفیر لبخند بچه‌ها بودن هم برایم خیلی سخت است. هرروز با چیزهایی روبه‌رو می‌شوم که بلد نیستم و باید یاد بگیرم تا بتوانم بهتر به مسائل بچه‌ها بپردازم.

یک خورشید کافی نیست

  • شما به موسیقی، داستان، عکاسی، نقاشی و معماری علاقه دارید. چه شد که این قدر به هنر علاقه‌مند شدید؟

هنر یعنی دیدن چیزهایی که انگار قبلاً ندیده، اما دیده‌اید! ظهرهای تابستان مادرم ما را مجبور می‌کرد که بخوابیم. من خودم را به خواب می‌زدم اما بیدار بودم. حیاط خانه‌مان پر از درخت بود. کوچه هم بیرون منتظرم بود. وقتی همه خوابشان می‌بُرد می‌زدم بیرون. انگار تمام جهان زیر کولر خوابیده بود. توی این سکوت، چیزهای زیادی پیدا می‌کردم. یک عالمه چیز برای دوباره دیدن وجود داشت. هنر، مثل ظهر تابستانی است که تو بیدار مانده‌ای.

  • کودکی و نوجوانی آرامی داشتید یا پُرماجرا؟

هردو! مثل الآن! هم توی خرپشته‌ی خانه‌مان با کتاب‌هایم خلوت می‌کردم و هم اهل ماجراجویی بودم. ما زیاد بودیم و تقریباً کسی نبود که از من مراقبت کند. به‌خاطر همین بارها و بارها زخمی شدم و تا سن ۱۵سالگی بیش‌تر از ۱۵تا بخیه به دست و پا و سر و صورتم خورد! با این‌حال هرگز بچه‌ی بی‌احتیاطی نبودم.

  • به‌نظر شما هرنوجوانی می‌تواند طنز بنویسد یا باید ویژگی‌های خاصی داشته باشد؟

هرنوجوانی که طنز نوشتن را دوست دارد، می‌تواند بنویسد. اصلاً کار سختی نیست. مهم این است که دائم کار استادان داستان‌های طنز را بخواند؛ چه ایرانی، چه خارجی.

کد خبر 638658

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha