چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۶ - ۰۵:۰۴
۰ نفر

داستان > مریم کوچکی: خورشید، چه خانم باشد چه آقا، به جای آن‌که روز ما را طلایی و درخشان کند آن را سخت گرم و سرسام‌آور کرده است. اما... اما...

دوچرخه شماره ۹۰۸

وقتي از پله‌هاي مترو پايين مي‌روم ياد فيلم «باد ما را خواهد برد» مي‌افتم، البته باد و سرما. اين‌قدر سرد است که مطمئنم مغزم با اطلاعاتي که دريافت مي‌کند دچار مشکل مي‌شود.

گرماي شديد، تا مي‌آيد تنظيم کند، مي‌شود سرماي شديد. طفلکي مغز. 600 نفري مي‌شويم که  منتظر آمدن قطاريم. آقاي پيري با تلفن‌همراهش حرف که نه، داد مي‌زند: «من رو تهديد مي‌کني؟ وکيل مي‌گيري؟ من صدتا وکيل...»

بعد صداي آن خانم را از توي بلندگو مي‌شنويم: «مسافران عزيز! خط زرد نشانه‌ي حريم شما و حافظ جان شماست. لطفاً از آن عبور نکنيد.»

همه به پاهاي هم نگاه مي‌کنيم و مي‌خواهيم ثابت کنيم اين خانم با من يکي نبود.

- مگه دستم بهت نرسه! مي‌بيني! برو... 

هنوز آقاي پير درگير است که صداي آن خانم  دوباره مي‌آيد: «مسافران محترم، قطار در حال ورود به ايستگاه است. لطفاً پشت خط زرد بايستيد.» همه که نه، اما اکثريت يک قدم به عقب مي‌رويم تا قطار بيايد و خداي نکرده قهر نکند.

300 نفرمان بايد برويم به واگن‌هاي ابتدا و انتهاي قطار که مخصوص بانوان است و 300 نفر بقيه، تمام واگن‌ها به‌جز واگن‌هاي ابتدايي و انتهايي. اين را باز همان خانم توي بلندگو مي‌گويد.

من که وارد نمي‌شوم، بلکه با زور بازوي مسافران محترم به داخل رانده مي‌شوم. در قطار بسته نمي‌شود از بس زياديم و عده‌اي لاي در مانده‌اند. هيچ‌کس هم گذشت نمي‌کند که بماند براي قطاري ديگر. نمي‌گويم آن خانم پشت بلند‌گو چه مي‌گويد. فقط تا اين اندازه بدانيد که  با تلاش مسافران درهاي قطار بسته و به سلامتي آن ايستگاه را ترک مي‌کنيم.

- کفشم! کفشم! نگه‌دار...

خانمي که ريزه‌ميزه هم نيست و من نمي‌دانم چه‌طور کفشش، البته يک  لنگه، از پايش درآمده، دارد داد مي‌زند و به در واگن مي‌کوبد.

- تو رو خدا! هفته‌ي پيش خريدم کفشم رو. کفشم... چه کار کنم؟!

- آخي طفلکي، با اين خرج‌هاي گرون.

چند تا خانم از اين دلسوزي‌ها مي‌كنند.

خانم تپل‌مپلي که جاي سه نفر را گرفته و بايد به‌خاطر اين چاقي جريمه شود، دکمه‌ي مخصوص ارتباط با راننده‌ي قطار را مي‌زند.

- آقا خسته نباشيد. کفش يه خانم توي ايستگاه قبل جامونده.

همه سکوت مي‌کنند تا جواب راننده را بشنوند.

- من چه کار کنم؟! نمي‌تونم که برگردم.

همان خانم تپل‌مپل رو به تمام کساني که نگاهش مي‌کنند مي‌گويد: «بنده‌خدا راست مي‌گه!»

فکر مي‌کنم اين زن منتظر چه جواب يا واکنشي از طرف راننده بود.

با اين حال و احوال خيلي احساس خوش‌بختي مي‌کنم! فکر مي‌کنيد به‌خاطر اين‌که کفش‌هايم سر جايشان هستند؟! نه، به‌خاطر اين‌که در به‌دست‌آوردن صندلي پيروز شده‌ام و باور نمي‌کنيد اين‌قدر که از نشستن روي اين صندلي‌هاي سخت و خشن آبي احساس شادي و مسرت دارم، اگر روي مبل فرانسوي مي‌نشستم اين‌قدر خوشحال نبودم.

احساس رضايتم با کيفي که توي سرم مي‌خورد، کم‌رنگ مي‌شود.

- واي! ببخشيد عزيزم.

خانم جواني است که از آهنگ موبايلش معلوم است دارد بازي مي‌کند و اصلاً هم نگاه نمي‌کند ببيند چه خسارتي به بار آورده است. توي دلم مي‌گويم: «خدا کنه در حال بازي نهنگ‌آبي باشي عزيزم!»

- خانم‌هاي محترم شال آوردم! شال هنرمندي!

چون نمي‌تواند با وجود اين خيل جمعيتي که مثل عروسک‌هاي کوچک چيني توي قوطي چيده شده‌اند راهي باز کند، شال‌ها را از بالاي سر مسافران دست به دست به مشتري‌ها مي‌رساند. تعهد کاري در هر شرايطي. «حق با مشتري است» جمله‌‌ي معروفي که گوينده‌اش يادم نمي‌آيد.

قطار مي‌ايستد و درها باز مي‌شوند. خدا را شکر گروه زيادي بيرون مي‌روند و هوايي تازه‌، وارد مي‌شود.

سرم پايين و توي گوشي است که پسر بچه‌اي  را روبه‌رويم مي‌بينم! يک کوله‌ي سياه انداخته و دسته‌هاي آبي و قرمز پاکت فال‌حافظ را نشانم مي‌دهد.

- نه عزيزم. ممنون. اهل فال‌گرفتن نيستم.

- بخر خانم، بچه است گناه داره. ثواب مي‌کني.

اين پيشنهاد خانم مسني است که عينک قاب طلايي زده و دست‌هايش را حنا گرفته.

متحير نگاهش مي‌کنم. چرا خودش ثواب نمي‌کند. دوباره به نشانه‌ي تأييد و تأکيد حرفش سرش را هم بالا و پايين مي‌کند.

- خانم‌هاي عزيز، براتون گوشواره آوردم. آويز ساعت... استيل. دست‌بند مارک، النگوي... اصلاً سياه نمي‌شه.

دو تا خانم که روبه‌روي من نشسته‌اند، مي‌خواهند گوشواره‌ها را ببينند.

دلم مي‌خواهد من هم نگاهي به دست‌بندها بکنم که يکي از خانم‌ها مثل فنر از جا مي‌پرد و به بقيه که نگاهش مي‌کنند، مي‌گويد: «کجا افتاد؟ نديديد؟ همه‌ي زن‌هاي آن رديف زير پايشان را نگاه مي‌کنند. خانم فروشنده که واگن کناري است، زود مي‌آيد و از خانم گم‌کننده‌ي گوشواره مي‌پرسد: «چي شده؟! افتاد؟»

دختر جواني که دستش را به ميله گرفته و دسته‌گلي هم  در دستش است، با پا به محل افتادن گوشواره اشاره مي‌کند.

 ايستگاه بعد، مثل جريان دو رود، گروهي مي‌خواهند وارد شوند و گروهي خارج. البته به اين آرامشي که گفتم نيست.

حلواي تن‌تناني، تا نخوري نداني. بايد باشيد و ببينيد. خانمي با زور راه باز مي‌کند مي‌آيد و دستش را به دستگيره‌اي مي‌گيرد که بالاي سر من است. کيفش را زير بغلش زده.

خانمي که کنارم نشسته مي‌گويد: «بدين کيفتون رو نگه دارم.»

به‌به، هنوز انسانيت نمرده و به قول تاگور، شاعر بنگالي، خدا از انسان نااميد نيست! آفرين بانو. خانم مهربان به زني که کيفش را داده كه نگه دارد، مي‌گويد: « دسته‌ي کيفتون کنده شده. پاره است.ديدين خودتون؟»

زن شالش را مرتب مي‌کند: «بله الآن کنده شد. داشتم مي‌اومدم تو. نزديک بود اصلاً بيرون بمونه. بازم خوبه که دادنش بهم. يه خانم داد. خدا رحمت کنه رفتگانش رو.»

زن مهربان آن را  ورانداز مي‌کند و مي‌گويد: «البته از کيف ساخت چين بيش‌تر از اين هم انتظار نمي‌ره!»

طفلک صاحب کيف. نگاهش نمي‌کنم.

- خانم‌هاي عزيز، خانم‌هاي محترم، براتون از کيش شلوار آوردم. به قيمت عمده. نمونه‌اش پاي خودمه.

همه خانم فروشنده را نگاه مي‌کنيم. پاهاي کشيده و لاغرش من را ياد مرغ‌هاي ماهي‌خوار فيلم‌هاي مستند مي‌اندازد. وقتي روي يک پا ايستاده و خوابند. چه معيار و استانداردي!

- پول نقد نداريد، کارت‌خوان دارم.

خانم خيلي‌خيلي تپلي که ظرافت صدايش با اندامش جور نيست، از فروشنده مي‌خواهد كه يکي از شلوارها را به او بدهد. من غرق تماشاي فروشنده هستم.

فروشنده براي متقاعدكردن خانم خريدارکه اين شلوار اندازه‌ي اوست، آن‌قدر شلوار را مي‌کشد که همه‌ي کساني که شاهد اين صحنه هستند اعتراف مي‌کنند اين شلوار درست براي اين خانم بوده، حتي از همان زماني که اليافش را کاشته‌اند و ساخته‌اند.

ايستگاه بعد بايد پياده شوم. امروز هم دير مي‌رسم.

- خانم‌هاي عزيز سلام، ببخشيد مي‌شه چند لحظه، وقت شما رو بگيرم؟!

دختر نوجواني که وسط واگن مانده است.

- من ديدم اکثر ما وقتي در مترو هستيم، يا با گوشي‌هامون سرگرميم يا کاري نمي‌کنيم.

 نه چيزي توي دست‌هايش دارد و نه روي زمين پلاستيکي... البته يک کوله روي شانه‌اش آويزان است.

- من و دوستم تصميم گرفتيم تا رسيدن شما به ايستگاهتون براي شما کتاب بخونيم.

دوستش خيلي از او ريزه‌ميزه‌تر است، کنارش ايستاده. دست او چند تا کتاب است.

- کسي مايله براش کتاب بخونم؟

دو تا خانم دست‌هايشان را بالا مي‌گيرند. ياد مدرسه مي‌افتم. دخترمي‌رود پيش آن يکي و دوستش پيش اين يکي.

- دوست داريد ازکدوم  بخونم؟ انتخاب کنيد.

چند تا کتاب را نشانشان مي‌دهد. به ايستگاه مي‌رسم. حيف که بايد پياده شوم. همين‌طور به آن دو دختر نگاه مي‌کنم...

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تصوير‌گري: سميه عليپور

کد خبر 394492

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha