لیلی شیرازی: باران می‌بارد و حرف‌های ناگفته‌ی من به تعداد قطره‌هاست. دلم در کویر تشنه‌ای است که سایه‌ای از ابرهای خونی آسمان، آن را گرفته است.

دوچرخه

تنهایی‌هایم صورتم را نمی‌شناسند. وقتی گریه می‌کنم چشم‌هایم عوض می‌شوند. چیزی به چشم‌هایم اضافه می‌شود که مرا شبیه تابلوي عصر عاشورای فرشچیان، اصیل و دردناک می‌کند.

من روزهای تنهایی‌ام را در تقویم محرم تو علامت می‌زنم. نوک انگشتم، گوشه­‌های قلبم، پشت چشم‌هایم و کلماتم سنگین و غصه‌دارند. من در روزهای عزای تو خواهری هستم که کسی را ندارد. خواهری با برادری که قرار است به جنگ برود.

 جنگ چهره‌­ی دردناکش را به ما نشان داده است. جنگ دندان‌هایش را به ما نشان داده است. جنگ شمشیرش را به ما نشان داده است. جنگ هفتاد و دو نفر از دوستان عزیز ما را از ما گرفته است. ما پسر کوچک شش‌ماهه‌مان را دیده‌­ایم که رو به آسمان گریه می‌کند.

پسری معصوم که فرشته‌ای در گلویش نفس می‌کشد. جنگ نفس فرشته­‌ها را می‌گیرد. فرشته‌­ها طاقت ندارند رفتن برادرها را ببينند. آن‌ها با بال‌های نازک خیالی‌شان رو به صبح نفس‌نفس می‌زنند و گریه می‌کنند.

حقیقت این است که تمام محرم‌ها از سالی که واقعه در آن اتفاق افتاد، سخت‌­تر گذشته‌اند. چون حالا ما از روز اول محرم می‌دانیم که تو در روز دهم شهید خواهی شد. بسیار از این دانسته­‌ها غمگینم. احساس می‌کنم حرف تلخی دارم که نمی‌توانم به زبان بیاورم. ابری دارم که نمی‌توانم ببارانم. گلوی سوخته‌­ای که با هیچ آبی، تر نمی‌شود. گریه‌ای که با هیچ تسلایی بند نمی‌آید.

من حال زینب‌س را می‌فهمم. گریه نمی‌کنم. حرف می‌زنم. راه می‌روم. آن‌چه را كه دیدنی است، نمایش می‌دهم. فریاد می‌زنم که شنیده شود ماه، که دیده شود خورشید، که به گوش برسد باران‌هایی که هیچ چتری جلودارشان نیست.

چه غم‌انگیز است عزاداری تو در باران. با لباسی که به تن خواهران عزادار می‌آید. خواهران عزادار دسته‌جمعی و سرودخوان هرکدام در قلبشان کبوتری دارند که آوازش را تمام دنیا شنیده است. سرودی نمناک و بی‌پایان که در جهان ابرها نواخته می‌شود و در جهان کودکان شش‌ماهه شنیده می‌شود.

خواهران عزادار روزهای تنهایی‌شان را به هم می‌بافند و برای کودکان بی‌پناهِ از خانه رانده‌شده، شال درست می‌کنند. شما این شال‌های خونی را به شانه بیندازید و از خانه بیرون بیایید. بگذارید باد شما را همراهی کند و بوی نیلوفرهای روی شال را به تمام دنیا ببرد. بگذارید نیلوفرها در عزای برادر شما غمگین شوند، بر خاک دراز بکشند و به آسمان خونین نگاه کنند. نیلوفرها در گوش هم پچ‌پچ کنند و به هم‌دیگر بگویند که چه‌قدر از این‌که در مراسم عزای تو هستند، آبرو دارند.

نیلوفرها تمامی گل‌ها را به این ختم دعوت می‌کنند. از تمام عزاداران تو پذیرایی می‌کنند. به آن‌ها آب و گلاب می‌دهند و مرا هم به جمعشان راه می‌دهند. چیزی در گوش من می‌گویند که بغض من می‌ترکد. چیزی درباره‌­ی تو. من سعی می‌کنم خودم را جمع‌و‌جور کنم. سعی می‌کنم غمگینی‌هایم را فریاد نزنم. اما همان‌طور که گفتم غمگینی‌های من معلوم است. همان‌طور که گفتم من از صورت خودم و قلبم و موهایم و طرز راه رفتنم معلوم است که غمگینم. من عاشق عزاداری روزهای پاییزی هستم که باران با اشک‌هایم قاطی شود و ماه صورت خسته­‌ام را مهتابی کند.

چترت را بردار و با من بیا. ما باید از کسی خداحافظی کنیم. کسی که بسیار عزیز است و خداحافظی‌کردن از او در باران بسیار برای من سخت است. برای من و خواهران عزادارم و همه‌ی نیلوفرها. ما همگی در باران به آسمان سیاه ابرگرفته نگاه می‌کنیم و زیرلب دعا می‌خوانیم که از روح بزرگ کسی که شهید شده، دعایی به دست ما برسد که ما را سربلند کند.

ما منتظر رسیدن این دعای آبی‌رنگ و غمگین می‌مانیم، در باران، در پاییز، در محرم!

کد خبر 311244

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha