یکشنبه ۵ مهر ۱۳۹۴ - ۱۲:۳۰
۰ نفر

مریم کوچکی: حباب‌ها و کف‌های گوشه‌ی لب خانم قوچانی هی می‌ترکید. آمد کنارم.

دوچرخه شماره‌ی ۸۰۱

- پس تو گفتی مسئله‌ها رو حل نکنن؟!

دستم را روی کوله‌ام گذاشتم. می‌توانستم سنگ را لمس کنم. دوباره انرژی گرفتم.

-بله خانم! آخه هیچ‌کس بلد نبود حل کنه! منم گفتم از شما بخواهیم دوباره توضیح بدید.

خانم قوچانی برگشت طرف میز و تخته. دیگر دست‌هایم یک جابند شده بودند و نمی‌لرزیدند.

- بشین، برای چی موندی سرپا! خانم نماینده شده! اون هفته می‌گفتید توضیح می‌دادم. اول مثل اينشتین نگاه می‌کنید... اون‌وقت بعد از يه هفته...

گچ را برداشت... قند توی دلم آب شد! پونه برگشت. چشمکی زد. علامت همیشگی‌اش را نشانم داد؛ یعنی آفرین دختر! شقایق زد به پهلویم: «چه شهامتی پیدا کردی...»

خودم می‌دانستم سرچشمه‌ي این شجاعت از کجاست. از سنگی که دوست مامان، خاله‌سیما از یکی از روستاهای ترکیه برایم آورده بود. از آقایی خریده بود. آن آقا هم به خاله گفته بود که تأثیر سنگ و انرژی زیاد آن حداقل تا 20 سال است.

به مامان گفتم كه توی کلاس خانم قوچانی چه اتفاقی افتاد و همه‌اش به‌خاطر سنگ شانس گل‌نشانم بود.

مامان گفت: «بله، پس باید از هما خیلی تشکر کنم. بده دست خودم باشه، برای من آورده نه شما!» ولی من سنگ را ندادم،تا امتحاناتم تمام شود.

سنگم بیضی شکل بود. زرد رنگ‌. عکس یک گل وسط آن با رنگ قرمز، نقاشی شده بود. دور گل پر از ستاره بود.

* * *

بیدار شدم. دستم را روی دکمه‌ي ساعت گذاشتم. مامان نماز می‌خواند. هوا تاریک بود. ساعت 9 صبح امتحان داشتم. فقط یک ساعت دیگر مانده بود تا کتاب را تمام کنم. مامان برایم یک لیوان قهوه آورد.

-آخ دختر! این چیه افتاده این‌جا؟ ای خدا پام!

قهوه را گذاشت روی زمین.

-سنگ رو گذاشتی این‌جا؟

بلند شدم. پتو را کنار زدم: «مامان! ببین چه کار کردی؟ روی سنگ شانسم رفتی؟کاش كوچك‌تر بود قابش می‌گرفتم و می‌انداختم گردنم.»

مامان ظرف میوه‌ي دیشب را از گوشه‌ي اتاق برداشت.

-عزیزم درست ‌رو بخون! درست ‌رو بخون! دیرت نشه.

زیر لب گفت: «سنگ شانس من!...»

مثل دو تا امتحان قبلی این یکی هم عالی شد. دلم می‌خواست به گل‌چهره، سنگم را نشان بدهم، ولی باید تا آخر امتحانات صبر می‌کردم.

* * *

وقتی استاد بلند می‌شد و توی اتاق قدم می‌زد، یعنی این که دارم حسابی خراب می‌زنم. استاد ماند روبه‌رویم: «نشد! نشد! دوباره!»

قاطی کرده بودم. اتاق گرم بود. سرم گیج می‌رفت. من که خيلي عالي تمرین کرده بودم. گندم بزنند.

استاد بدون این‌که حرفی بزند دف را از دستم گرفت.

- خوب به حرکت انگشت و دستم نگاه کن!

ماهرانه می‌زد. با سرعت می‌زد، دف را بالا می‌برد و پایین می‌آورد. فکر می‌کرد من هم مثل خودش استادم.

- چرا دستت رو روي دف می‌خوابونی؟ صداش خفه می‌شه، باید سریع از روی دف برش داری.

حق داشتم خراب کنم. سنگ شانس گل‌نشانم توی کوله نبود. مامان با یک جعبه گلینی  آمد خانه. توی امتحان رانندگی قبول شده بود. سنگ شانس من دست خانم بود. هرچند می‌گفت دوباره از روی زمین برداشته،  ولی معلوم بود،  برای شانس آوردن و قبولی با خودش برده بود.

* * *

خانم مرادی، هزار و یک دلیل آورد که چرا نوشین آغاز، سارا چگینی و سمانه غلامی را برای اردو انتخاب كرده است. چند بار پای تخته نوشت: «نظم ، انضباط، نمره‌هاي عالی امتحان، اخلاق و رفتار شایسته، تأكید معلم‌ها بر ابتکار و خلاقیت آن‌ها...»

می‌ترسیدم. خدا خدا می‌کردم زودتر برود تا بچه‌ها با این‌همه اعتراض رأی و نظرش را عوض نکنند.

- خانم چه حرفی می‌زنید! اگر به نظم باشد صدفی از همه منظم‌تره!

- ببخشید نمره‌های چگینی بالاتره یا خراسانی ....

- خانم مرادی شما فقط کسانی رو که دوست دارید انتخاب کردید!

ولی من یک چیز توی کوله ام داشتم که کسی خبر نداشت، سنگ شانس...

* * *

کنار باجه‌ي روزنامه فروشی، توی سایه ماندم. این هفته شعرم چاپ می‌شد. 70 نفر توی لاین، لایکش کرده بودند. توی صفحه‌ي 17 مجله‌ي «نوجوان امروز» چاپ شده بود:

آی دختر!

دختر کوهستان‌های برفی!

به من بگو

در این زمستان

آیا زوزه‌ي گرگ‌ها را می‌شنوی‌...

گوش کن!

زوزه‌شان بهمن نشود...

آوار نشود بر دهکده‌ات؟

مجله را گذاشتم توی کوله‌ام. کنار جیب کوچولویی که سنگ شانس گل‌نشانم آن‌جا بود.

* * *

مامان کیک پخته بود. مهم‌تر از کیک برای من سنگ شانسم بود که حالا توی جیب کوچک کوله نبود.

- مامان، مامان، سنگ من‌رو ندیدی؟! سنگ شانس گل‌نشانم رو..

 ترافل‌ها را پاشید روی کیک؟

- چه اسم طولانی‌اي... یه‌بار دیگه بگو...

- مامان! مسخره می‌کنی؟! کار خودته، درسته؟ قبلاً هم برداشته بودی!

کیک را گذاشت روی میز.

- بله! خودم برداشتم چون خاله هما برای من آورده نه شما!

کیک را بُرش داد.     

- بیا کیک بخور!

- نخیر من اول سنگم‌رو می‌خوام... به من حسادتت شده مامان، به شانس و موفقیت‌هام.

مامان گفت: «خل شدی  بچه! برو چایی بریز عصر هم با هم می‌ریم خیابون. سنگ توی کشو آشپزخونه‌اس.»

* * *

عصر با مامان رفتیم مغازه‌ای که تا حالا نرفته بودم. آن سر شهر بود. توی مغازه تاریک بود، مثل مغازه‌های عتیقه‌فروشی. پر از شانه، قیچی، گردن‌بند، دست‌بند، گلدان‌های خیلی خیلی کوچک عتیقه... قاشق چای‌خوری لی‌لی‌پوتی. دلت نمی‌خواست از مغازه بیرون بیایی.

زیر یکی از ویترین‌ها پر از سنگ‌هایی بود مثل سنگ شانس گل‌نشان من. حدود 20 یا 30 تا...

داد زدم‌: «مامان! مامان نگاه کن.»

فروشنده با آقایی حرف می‌زد. یک سنگ عقیق را گرفته بود جلوي نور لامپ. هر دو نگاهمان کردند. مامان پشت سرم بود. 

- داد نزن. من کنارتم. منم سنگ شانس شما رو از این جا خریدم.

انگار سقف مغازه خراب شد، ریخت روی سر من و خودم هم10 متر رفتم زیرزمین مغازه و همه جا خراب شد.

- چی، شما از این‌جا خریدی؟ خاله‌هما! روستای ترکیه...! همه دروغ بود؟

- همه دروغ بود عزیزم.

صاحب مغازه آمد پشت پیشخوان.

- خانم‌ها! من در خدمتم.

از مغازه زدم بیرون. مامان صدا زد: «نوشین نوشین...»

ماندم!

- بله! چیه! چرا من ‌رو مسخره کردی مامان! چرا بهم دروغ گفتی؟ مگه من بچه‌ام!

این‌قدر صدایم بلند بود که خانمی نگاهی کرد و گفت: «دوره‌ي آخر‌الزمان شده ...»

مامان گفت: «حق داری عزیزم. من اشتباه کردم. چند بار خواستم بگم حقیقت نداره، من باهات شوخی کردم، ولی این‌قدر وابسته شده بودی بهش که ...

مثل همان دختر کوهستان شدم. آوار بهمن آمده بود. من زیر خروارها برف گیر کرده بودم. یخ زدم. واقعاً دلم یک دفعه مثل یک تکه یخ شد.

سنگ شانس گل‌نشان من... آن همه انرژی و... دروغ بود...

- مامان من داشتم با این سنگ خیلی خوب پیش می‌رفتم. چرا نذاشتی؟ چرا همه چیز رو خراب کردی؟

صدای بوق ماشیني بلند شد و بعد دوباره همه‌جا ساکت شد.

- نوشین! نوشین دخترم فکر کن! خودت تلاش می‌کردی یا سنگ؟ سنگ درس می‌خوند یا تو؟ سنگ شعر می‌گفت یا تو؟ سنگ با شهامت بود یا تو؟

دوست داشتم همه‌جا ساکت می‌شد.. هیچ صدایی نمی‌آمد. دوست داشتم خوب فکر کنم. به خودم. به همه‌ي اتفاق‌ها... به سنگ گل‌نشانی که نه از روستاهای ترکیه، بلکه از مغازه‌ي آن طرف شهرمان به دستم رسیده بود.یعنی خودم این‌قدر قدرتمند بودم؟!

کد خبر 306546

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha