سه‌شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۰ - ۱۰:۴۷
۰ نفر

فریبا خانی: از ریموت‌ها متنفرم. از بوی بنزین خسته‌ام. دیگر دوست ندارم صدای دزدگیر ماشین‌های همسایه بیدارم کند؟ از این رایانه که وقت مرا مثل آدامس می‌جود و قورت می‌دهد، متنفرم...

هفته‌نامه همشهری دوچرخه شماره 616

از ترافیک خسته‌ام. چه‌قدر در این ترافیک موسیقی گوش کنم. گوش‌هایم از گوشی‌ها خسته‌اند. از صدای دکمه‌های صفحه کلید موقع چت بیزار شده‌ام. هر چند به همه این چیزها معتادم.

آن‌شب در جاده هراز بودم. می‌خواستم کمی به طبیعت نزدیک شوم؛ به کوه،‌ دره، رود و باد هی بوزد و باران ببارد و مه باشد و ابر و آسمان زیبا...

یاد کودکی‌هایم افتادم. یک بار تمام طول جاده هراز را با چشم بسته رفتم. پدر رانندگی می‌کرد و شعری زمزمه می‌کرد.شیشه ماشین را پایین کشیدم، چشم هایم را بستم تا با حس بویایی و شنوایی‌ام جاده را درک کنم.

ازسردی هوا و صوت قرآن فهمیدم این‌جا گردنه امام زاده هاشم است. پدر همیشه این جا توقف می‌کند...می‌ایستد تا زیارت کند و نماز بخواند.بعد راه افتادیم. چشم‌هایم را بستم. پدر فکر کرد خوابیده‌ام. جلوتر رفتیم. جایی در جاده محل پرورش قزل آلای رنگین کمانی بود. بوی ماهی می‌داد جاده...

جلوتر رفتیم. هوا کمی شرجی شده بود. اگر چشم هایم را باز می‌کردم حتماً می‌دیدم کوه‌ها دارند کم کم سبز می‌شوند.آن جا که هوا شرجی و گرم می‌شد، بوی شالیزار می‌داد. عطر برنج تمام ماشین را تصاحب کرد. ما حالا در نزدیکی آمل بودیم. تجربه خوبی بود.

آن شب هم تمام طول جاده، چشم‌هایم را بستم و گذاشتم گوش‌هایم و پوست صورتم و بینی‌ام این جاده را درک کند. تجربه عجیبی بود. راستی...چه‌قدر جنگل و دریا و آسمان و باران تابستانی‌اش حال مرا خوب کرد.

حالم خوب شد. باد از من عبور کرد. دریا تمام دالان‌های مغزم را شست‌وشو داد. خزه‌ها روی پیرهنم را پوشاندند انگار.چه سبزی بی ‌نظیری. آرزو کردم تبدیل به سنگ شوم و همیشه همان‌جا بمانم. سنگ شدم و همان‌جا ماندم.

کد خبر 144391
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز