شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۴ - ۲۳:۰۰
۰ نفر

داشتم کتاب می‌خوندم که دیدم گربه‌سیاهه که همیشه می‌بینمش، اومد جلو پنجره.

دوچرخه‌ی شماره‌ی ۷۹۸

گفتم: «سلام»، بعد هم زدم به شیشه. نگاهم کرد. گفتم: «دوستت دارم گربه جونم.» اون هم یه چشمک بهم زد و  زود رفت.

چند ساعت بعد برگشت و‌ درست جلو اتاقم، توی باغچه زیر درخت نارنج لم داد و شروع کرد به لیسیدن خودش! از خودم پرسیدم: «این همه درخت و این‌همه سایه توی باغچه است. چرا اومده و روبه‌روی اتاق من لم داده؟ شاید می‌خواد باهام دوست بشه.» یادم اومد چند وقت پیش که از سینما برگشته بودم، داشتم در حیاط رو می‌بستم که دیدم گربه‌سیاهه بیرونه. در رو نبستم و گذاشتم بیاد تو. اول تردید داشت، بعد از جلوم رد شد و رفت توی باغچه.

مطمئن نیستم گربه‌ها زبان ما رو می فهمن یا نه. شاید می‌فهمن، ولی خودشون رو به بی‌اعتنایی می‌زنن! خدا رو چه دیدی، شاید يه روزی حرف هم زدن!

آیدا حاتمی، 15 ساله از تهران

کد خبر 305027

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha