یادداشت> دلم تنگ شده برای انشا نوشتن. دلم تنگ شده برای این‌که سر کلاس دست‌هامون رو ببریم بالا و بگیم: خانم اجازه، ما بخونیم؟ می‌خوام انشا بنویسم، ولی نمی‌دونم کجا باید این انشا رو بخونم، وقتی قرار نیست دیگه برم مدرسه!

نکنه خوابتون ببره

با خودم فکرمی‌کنم چه اشکالی داره آدم برای دوستاش انشا بنویسه؟ تصمیم می‌گیرم برای یه دوست قدیمی انشا بنویسم، چه دوستی بهتر از دوچرخه؟!

همیشه وقتی حرف از مهر و فصل پاییز می‌شد، به مدرسه فکر می‌کردم، به خرید برای فصل جدید، به این‌که معلم‌ها چه جوری‌اند؟! این‌که دوباره می‌تونم دوستام رو ببینم، این‌که کلاسمون طبقه‌ی چندمه! این‌که امسال کلاسمون پیش دفتر معاونت نباشه تا راحت‌تر شلوغ کنیم و...

یه تابستون دیگه تموم شد و یه پاییز دیگه شروع می‌شه.امادیگه خبری از مدرسه و دوستای قدیمی و معلما و کلاسا نیست، دیگه معاونی در کار نیست تا از دستمون عصبانی بشه!

کسایی که می‌خواین برین مدرسه، حواستون باشه جا نمونید از قافله! نکنه فکر کنین تابستونه و تا لنگ ظهر بخوابین؟! راستی جای من و امثال من رو خالی کنین.

فاطمه مؤذنی

خبرنگار جوان هفته‌نامه‌ی دوچرخه از شهرقدس

* * *

از تابستان، تا به کجا

تابستان مدام غر می‌ زد. می‌گفت: «خسته شدم، گرممه. بس که خورشید داغه دیگه دارم می‌سوزم.»

برای تابستان پنکه و کولر روشن کردم. چون هیکل بزرگی داشت کمی هم بادش زدم. می‌گفت: «آخی... خدا خیرت بده. هر چند تا میوه که خواستی ازم بهت می‌دم.»

خیلی خوشش آمد. برگ‌هایش از خنکی زرد و نارنجی می شدند و از بالای درخت می آمدند پایین. اشک شوق می‌ریخت، همان باران‌هایی که می‌فرستاد به زمین.

تابستان از من تشکر کرد. تابستانی که دیگر شده بود پاییز.

نیلوفر شهسواریان

خبرنگار جوان هفته‌نامه‌ی دوچرخه از تهران

همشهری، دوچرخه‌ی شماره‌ی ۷۱۶

عکس: محمدحسین نادعلی، ‌خبرنگار افتخاری هفته‌نامه‌ی دوچرخه از خرم‌آباد

کد خبر 232564
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز