چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۷:۵۴
۰ نفر

یادداشت> خواهرزاده‌ام محمدرضا، دو ساله بود. می‌خواست ارتباط کلامی بگیرد و کلمه‌ها را درهم برهم می‌گفت. یک‌روز وقتی داشتم نماز می‌خواندم،

چتر و عطر

مثل همیشه آمد پای سجاده‌ام و شروع کرد به وررفتن با مهر و تسبیح و جانماز. بعد آمد زیر چادرم و با هم نماز خواندیم.

نمازم که تمام شد، شروع کرد به حرف‌زدن. هی می‌پرسید: «این چیه؟» من هم جواب می‌دادم: «این مهره.» تکرار می‌کرد: «این مهره؟» باز جواب می‌دادم: «بله، مهره.» به عطر سجاده‌ام که رسید، پرسید: «این چیه؟» جواب دادم: «این عطره.» تکرار کرد: «این چتره؟» گفتم: «نه، این عطره.» باز تکرار کرد: «چتره؟» و باز گفتم نه، ولی کوتاه نمی‌آمد. هی به عطر می‌گفت چتر.

دست‌آخر تسلیم شدم و قبول کردم که فقط محمدرضا حق دارد به عطر بگوید چتر! گشت و گشت و گشت تا امروز. ریحانه، خواهر محمدرضا که دو سالش است،‌ آمد توی اتاقم. امان از حرف‌زدن دو ساله‌ها! ریحانه آمد توی اتاقم و پرسید: «این چیه؟» گفتم: «چتره. مواظب باش بازش نکنی. بدش به من.» تکرار می‌کند: «این عطره؟» و حالا تنها کسی که حق دارد به چتر بگوید عطر، همین ریحانه است. اما شاید عطر چتر باشد و چتر عطر. شاید ما داریم اشتباه می‌گوییم، ها؟

الهه صابر

از تهران

کد خبر 249905
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز