لیلی شیرازی: تو از میان ما رفته­‌ای و زمانی که بانویی می‌­رود هوا سنگین است. شبیه یک روز برفی و باد بوی سرب می‌­دهد و زمان در ساعت معینی می‌­ایستد.

هفته‌نامه‌ی همشهری دوچرخه شماره‌ی 647

ساعت از یاد خودش می‌رود، وقتی بانو میان ما نیست! و جهان به نبودن خودش اعتراف می‌کند. برخلاف همیشه می­‌گردد و بعد از مدتی از بیهوده گشتن خسته می‌­شود و به خــــودش دروغ می­‌گوید. زمین به خودش دروغ می­‌گوید وقتی بانو میان ما نیست. زمان بسیار خسته و زمین در آستانه­‌ی مردن است.

پرندگان، پرندگان کوچکی که بانو پناهشان می‌داد و از خرده نان‌های همیشه برایشان می‌­ریخت، بسیار دوستشان داشت و مادرشان بود، سرشان را به سنگ می­‌کوبند و از هوش می‌­روند. پرندگان به کوچ همیشگی فکر می‌کردند، اگر لطف خدا نبود!

بانو! بانو! چرا بی­‌خبر رفتید؟

پرندگان بر شانه­‌های زنان نشسته‌­اند! این شعر نیست. این واقعه‌­ای است که پس از رفتن بانو، جهان به چشم خودش دید و باد که بسیار سرسخت و غمگین بود آن را برای درختان خشکیده تعریف کرد. درختان در حسرت آب بودند. نه این‌که چون تشنه بودند. این‌­که باید با کسی درددل می­‌کردند. درختان! درختان! درختان تنها با آب­‌ها سخن می‌­گویند! به آب­ اعتماد کنید! آب مهریه­‌ی بانو است!

بانو! بانو! چرا تنها رفتید؟

زنان که پرندگان را بر شانه‌­هایشان لانه داده بودند، بسیار گریستند. آن‌ها داغ­‌هایشان را مثل عطر موهایشان همه جا با خود می‌­بردند و حرف و نشانی از پچ‌پچه‌‌های خندان همیشه نبود، آ‌ن‌­ها تمام لب‌هایشان را، آن­‌ها تمام لبخندهایشان را بر سر این داغ داده بودند؛ داغ بانو! و صورت­‌هایشان را که گلبرگ­‌های گل لاله عباسی بود خراشیده بودند و گیسوان آشفته‌شان را دیگر شانه نمی­‌کردند تا سپید شوند... سپید... سپید. در این داغ که بانو موهایش را سپید نکرده بود. موهای بانو سیاه بود که رفت. مثل شبق. موهای بانو جوان بود که رفت و سپیدی، در حسرت موهای بانو ماند!

بانو! بانو! چرا بی‌­صدا رفتید؟

کوچه ساکت بود و خانه ساکت بود. بانو که نبود، صدا نبود و حروف نبودند و لالایی نبود و بانو که نبود دیگر هیچ چیز نبود. و اگر اشکی برای ریختن مانده بود از لطف خداوند بود و خداوند نگاه می­‌کرد به خیل کسانی که نیاز داشتند در غم بانو گریه کنند. باران را این­‌طور شد که آفرید. برای درختان و زمین که بی‌­اندازه زخم داشت و می­‌خواست خودش را در غم خودش بشوید. باران را که می‌آفرید به زنان غمگین نگاه می‌کرد که در دست‌هایشان اطلسی‌هایی با عطر بانو داشتند. دست‌هایشان را وقت باریدن باران رو به آسمان نگه می­‌داشتند و دعا می‌­کردند اطلسی‌­ها سبز شوند. خدا می‌خواست اطلسی‌­ها سبز شوند. اطلسی‌ها یاد بانو بودند. خدا می‌خواست گل­‌ها زنده بمانند و یاد بانو در هوا زنده بماند. و یاد بانو در زمین، جایی که بسیار رنج دیده بود، زنده بماند و کسی همیشه باشد که از کسی دیگر بپرسد: «دیگر از بانو چه می‌­دانی؟ باز هم برایم تعریف کن!»

بانو! بانو! چرا در باران رفتی؟

هوای غمناکی است. کسی در کوچه نیست و صدایی نامی را نمی‌­گوید. ما هم که بانو را صدا می‌­کنیم از گلویمان بوی گریه و تلخی می‌­آید. پرنده­‌ای که سرگردان شده، راه را از ما می‌­پرسد. ما به او می­‌گوییم بهترین تسکین برای دردهای تو، خواندن آوازهایی برای بانو است. از او بسیار یاد کن تا آوازها به یادت بیایند! و بگذار که نام بانو شفایت دهد! نام بانو پیچیده در نام خداوند است و خداوند بسیار بانو را دوست می‌­دارد! خداوند بهار را آفریده است و بهار که سوگوار بانوست، آوازهای غمگین را به پرندگان خواهد آموخت!

بانو! بانو! چرا بی‌­آواز رفتی؟

کد خبر 167234
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز