دوشنبه ۱ آذر ۱۳۸۹ - ۰۹:۱۷
۰ نفر

ترجمه - امید جعفرنژاد: عراق سال‌هاست که روی آرامش را ندیده‌است.

عراق

سال‌ها حکومت دیکتاتوری صدام‌حسین که خود را صاحب جان و مال و آینده مردم این کشور و حتی کشورهای همسایه می‌دانست، اگرچه کابوس وحشتناکی برای عراقی‌هاست اما جنگ و درگیری‌های خونین و دربه‌دری‌های سال‌های اخیر، 7 سال از جنگ عراق می‌گذرد و هنوز روزی نیست که انفجاری در نقطه‌ای از کشور، مردم را به خاک و خون نکشد. شهرهای بزرگ در طول شبانه‌روز آب و برق کافی ندارند و شغل و آسایش هم در کار نیست. همین چند سال جنگ، نسلی از عراقی‌ها را سوزاند و دوره‌ای جدید به مصیبت‌های تاریخی عراق اضافه کرد.

خبرنگار نشریه آمریکایی بوستون ریویو در سفری به عراق نگاهی به این نسل سوخته انداخته‌است.
وقتی که بعدازظهرهای تابستان امسال برای وقت‌گذرانی و سرگرمی به رستوران باجا در منطقه منصور بغداد می‌رفتم، با پسری 18ساله به نام «مؤمن‎» آشنا شدم. این رستوران مکانی بود که توجه کسی را به‌خود جلب نمی‌کرد و مردم برای اینکه با دوستانشان راحت‌تر بتوانند صحبت کنند، ای‌میل بفرستند و نوشیدنی‌های خنک بنوشند، اینجا را انتخاب می‌کردند. مردها در حالی که دور هم جمع شده بودند، بیلیارد، دومینو بازی می‌کردند و آبمیوه و بستنی می‌خوردند. مؤمن که پسری خوش‌سیما و لاغر بود و به‌نظر می‌رسید که دشواری‌های زندگی او را زرنگ بار آورده است، تقریبا هر شب به رستوران می‌آمد و دلش می‌خواست با من صحبت کند. در مدت 7سال گذشته که درباره جنگ عراق گزارش تهیه می‌کردم، اوقات خودم را در منطقه منصور بغداد می‌گذراندم. من و مؤمن درباره رهبران شبه‌نظامی و سربازان آمریکایی که در جنگ عراق کشته شده بودند و ما آنها را می‌شناختیم، با هم صحبت می‌کردیم.

هنگامی که ارتش آمریکا در سال 2003 میلادی عراق را اشغال کرد، مؤمن 11سال سن داشت و در منطقه العامریه در غرب بغداد که اکثر ساکنان آن سنی هستند، زندگی می‌کرد. پدرش یک افسر پلیس بازنشسته بود. مؤمن می‌گفت پیش از آنکه آمریکایی‌ها به عراق حمله کنند و جنگ در این کشور شروع شود، خانواده‌اش زندگی خوبی داشته‌اند.

یکی از نخستین روزهای آغاز جنگ، مؤمن و پدرش به فرودگاه بغداد رفتند تا برای عمویش که سرباز گارد ریاست‌جمهوری عراق بود غذا ببرند اما وی را در حالی پیدا کردند که سربازان آمریکایی او را با گلوله کشته بودند. این نخستین بار بود که مؤمن یک جسد را مشاهده می‌کرد. پدرش در همان سال به‌عنوان راننده تاکسی به تأمین معاش خانواده مشغول بود. یکی از روزها، بمبی که سربازهای آمریکایی را هدف قرار داده بود، منفجر شد و آنها هم تمام افرادی را که در آن منطقه در حال رفت‌وآمد بودند دستگیر کردند. پس از وقوع آن حادثه، خانواده مؤمن دیگر نتوانستند پدر را پیدا کنند. یک سال بعد آنها برای پدر مؤمن مراسم سوگواری برگزار کردند. پس از پایان مراسم شب سوم و خواندن فاتحه، مردی که پدر مؤمن را در زندان دیده بود، خبر زنده‌بودن او را به خانواده‌اش داد.

مؤمن به من گفت: ابتدا ما حرف آن مرد را باور نکردیم. سپس مرد دیگری آمد که می‌گفت هم‌سلولی پدرم در زندان بوده است؛ ما هم حرف او را باور کردیم و برای پیدا کردن پدرم در زندان ابوغریب تلاش زیادی کردیم. هنگامی که به آنجا رفتیم، سربازهای آمریکایی به ما گفتند که کسی با این نام در ابوغریب وجود ندارد. بیش از 20 بار دیگر هم به آن زندان رفتیم اما نتوانستیم اطلاعی از پدرم به دست آوریم.

در همان سال، هنگامی که سربازهای آمریکایی به فلوجه حمله کردند تا گروه‌های مقاومت عراقی را که علیه نیروهای اشغالگر می‌جنگیدند، شکست دهند، هزاران نفر از مردم به العامریه گریختند. بعضی از آنها جنگجویان سابقی بودند که دست به خشونت می‌زدند. روزی که مؤمن خودرویش را می‌شست، مردی که نقاب به ‌صورتش زده بود به او نزدیک شد و گفت: برو داخل، ما می‌خواهیم به ارتش آمریکا حمله کنیم. مؤمن حرف‌های آن مرد را باور نکرد اما خیلی زود صدای پرتاب نارنجک‌هایی را شنید که به هدف می‌خوردند و منفجر می‌شدند.

در حالی که بیش از 2سال از ناپدید شدن پدر مؤمن می‌گذشت، یک شب او به خانه برگشت. وی هنوز لباس‌های زندان را به تن داشت، موهایش خاکستری شده بودند، به‌سختی راه می‌رفت، لاغر و ضعیف به‌نظر می‌رسید، رنگ پوستش به زردی می‌زد و لب‌هایش هم کبود شده بود. پدر مؤمن را در زندان در سلول انفرادی حبس کرده بودند و با محرومیت از خواب، حمله سگ‌ها و کتک زدن او را شکنجه می‌دادند. قوزک پایش را شکسته و دست‌هایش را بالاتر از سرش به دیوار بسته بودند؛ در نتیجه، این شکنجه‌ها باعث شده بود که شانه‌هایش آسیب ببینند. شخصیت او تغییر کرده بود به‌صورتی که شب‌ها ناگهان از خواب بیدار می‌شد و فریاد می‌کشید.

سال بعد هم مؤمن به‌دلیل آنکه تفنگ پدرش را برداشته بود و مردانی را تعقیب می‌کرد که خودرویش را دزدیده بودند، به زندان افتاد. نظامیان آمریکایی که با خودرویشان مشغول گشت‌زنی در آن منطقه بودند، او را دستگیر و متهم به انجام اقدامات تروریستی کردند. آمریکایی‌ها مؤمن را به زندان انداختند، او را کتک زدند و 3ماه بعد آزادش کردند.

مؤمن و خانواده‌‌اش مانند بسیاری از عراقی‌ها، در سال2006 میلادی و هنگامی که درگیری‌ها در آن کشور به اوج خود رسیده بود، به سوریه فرار کردند. هنگامی که آنها پس از گذشت چند ماه به العامریه برگشتند، شبه‌نظامیان القاعده خانه‌شان را اشغال کرده بودند. سپس خانواده وی به خانه یکی از عموهایش که در آن نزدیکی زندگی می‌کرد، رفتند. در آن زمان، گروه‌های مقاومت و جنگجویان عراقی که در گذشته علیه نیروهای اشغالگر می‌جنگیدند، برای همکاری با آمریکایی‌ها یک شورای بیداری را در العامریه تشکیل دادند تا با عناصر القاعده مبارزه کنند. این جنگجویان پشت بلندگوهای مساجد از هر کسی که می‌خواست خانه‌‌اش را از چنگ القاعده درآورد، درخواست کردند که به گروه آنها بپیوندد. مؤمن و پدرش هر دو عضو این گروه شدند. او پس از گذراندن دوره‌های آموزشی لازم، هر روز با کلاشینکف آکا-47 در منطقه منصور بغداد به نگهبانی می‌پرداخت. پس از گذشت 5ماه، مؤمن و خانواده‌اش توانستند در سال2007 میلادی، خانه‌شان را پس بگیرند. آنها اجساد چند نفر از شیعیان عراقی را در داخل خانه‌شان پیدا و آنها را تشییع کردند. مؤمن بعد از این ماجرا درس و مدرسه را رها کرد.

او در این باره توضیح داد و گفت: بعد از مسائلی که برای من اتفاق افتاد، دیگر نمی‌توانم به مدرسه برگردم. اکنون مؤمن مشغول کارهای عجیب و غریب است و شب‌ها به رستوران می‌آید. در حقیقت، او نمونه دیگری از نسل سوخته در عراق است.

کد خبر 121342

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار غرب آسیا

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز