پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۸۸ - ۰۹:۱۲
۰ نفر

علی احمدی: وقتی بابام کوچیک بود، نزدیک ظهر تابستون بود

بابام و جوجه کوچولوش روی میز نزدیک پنجره وایساده بودن و منتظر بابای بابام بودن، آخه اون روز پنج شنبه بود و بابای بابام زود می اومد خونه، تازه اون شب مهمون داشتن و این یعنی یه عالمه میوه و شیرینی، که یه دفعه یه جیپ ارتشی پیچید توی کوچه و بابام هم گرومبی پرید وسط فرش و مثل تیر از پله ها رفت پایین، خانم همسایه پایینی دم در خونشون وایساده بود و بابام همون‌طوری که داشت می‌رفت پایین گفت: «سلام.»

خانم همسایه گفت: «صبر کن ببینم پسر جون.»

 بابام وایساد و گفت: «بله.»

خانم همسایه گفت: «می‌دونم باباتو خیلی دوست داری، اما هربار که از روی میز می پری پایین، سقف خونه ما نیم متر می یاد پایین، تو که نمی‌خوای ما زیر سقف خفه بشیم، ها.» بابام گفت: «نه نمی‌خوام.»

بعدش گردنشو دراز کرد و پاورچین پاورچین راه افتاد، خانم همسایه خندید و گفت: «خیلی خوب بخشیدمت برو.»
بابام هم مثل گلوله دررفت و رفت پایین. بابای بابام وقتی بابامو دید گفت: «این هندونه رو نگه‌دار تا من بقیه میوه‌هارو بزارم پایین.»
بعدشم ته هندونه روگذاشت روی زمین و اونو ایستاده داد بغل بابام، هندونه هه، هم از بابام درازتر بود، هم پهن‌تر. بابام با همه زورش هندونه رو دودستی بغل کرده بود، اما هندونه اولش رفت به چپ بعدش رفت به راست، اما وقتی اومد به طرف دماغ بابام، طفلکی بابام نتونست اونو نگه داره و هردوتاشون خوردن زمین. بابام چهار دست و پاشو حلقه کرده بود، دور هندونه و ول کن نبود که ناگهان هندونه بدجنس توی سرازیری پارکینگ شروع کرد به قل خوردن و بابامو با خودش بردن، وقتی هندونه می‌خورد زمین می گفت گرومب، وقتی بابام می خورد زمین جیغ می زد که بابای بابام وسط راه اونارو گرفت و بلند کرد و گفت: «سالمه پسر.»

بابام گفت: «بله سالمه، نذاشتم بترکه.»

بابای بابام خندید و گفت: «آفرین، ولش کن.»

بابام هم چهار دست‌و پاشو از دور هندونه باز کرد و ولش کرد . بابای بابام گفت: «بیا این پاکت سیب گلاب رو بگیر و برو بالا، بقیه رو هم من می‌آرم.»

بابام از پله‌ها رفت بالا، توی راه پله بابام که عاشق سیب گلاب بود، دو تا سیب بزرگ رو گاز زد و خورد. یه سیب کوچولو رو هم درسته قورت داد، که آقا! صدای بابای بابام توی راه پله پیچید که« آهای پسر سیب رو نشسته می خوری آشغالاشم از پنجره می‌ریزی تو کوچه، صبر کن بیام بالا حالیت می‌کنم.»

بابام بدو بدو رفت زیر چادر مامانش قایم شد. وقتی بابای بابام اومد بالا، گفت: «این پسره کجاست.»

مامان بابام گفت: «چی شده؟» که بابام از ترس این که پاهاش معلوم بشه دو دستی پیرهن مامانشو گرفت و پاهاشو برد بالا که آقا پیرهن مامانش پاره شد و بابای بیچارم مثل توپ خورد زمین و از زیر چادر افتاد بیرون.

بابای بابام، گوش‌های بابامو گرفت و بردش بالا و گفت: «پسر میوه نشسته دل درد می‌یاره.»

تصویرگر: لاله‌ضیایی

بابام که از گوش‌هاش آویزون بود و تاب می‌خورد، گفت: «چشم دیگه نمی‌خورم.» چند دقیقه بعد مامان بابام صداش کرد و گفت: «آهای پسر بیا هندونه بخور.»

هنوز حرفش تموم نشده بود که بابام جلوش سبز شد و گفت: «می‌شه یه کمی هم به جوجه ام بدید.»

مامان بابام یه قاچ بزرگ و یه قاچ کوچولو برید و گذاشت توی سینی و داد به بابام، بابام هم رفت تو اتاق و به جوجه‌اش گفت: «بیا مسابقه بدیم ببینیم کی زودتر هندونه‌اش رو می‌خوره.»

آقا، مسابقه شروع شد و هر دوتاشون تند تند شروع کردن به خوردن. بعد از یه دقیقه، بابام دید که داره می‌بازه برای همین قاچ هندونه رو درسته کرد تو دهنش که آخ آخ آخ، قاچ هندونه  رفت توی لپای بابام و گیر کرد، بابام هندونه رو گاز زد اما دندوناش رفت تو پوست هندونه گیر کرد. تازه آب هندونه هم رفت توی سوراخ دماغ بابام و هر بار که  نفس می‌کشید یه بادکنک کوچولو از توی سوراخ دماغ بابام هی می‌اومد بیرون و هی می‌رفت تو. طفلکی بابام که داشت خفه می‌شد، بدو رفت تو آشپزخونه و شروع کرد به بالا پریدن. مامان بابام از ترسش غش کرد و افتاد روی صندلی، اما بابای بابام محکم کوبید پشت بابام و قاچ هندونه پرید بیرون و بابام که مثل قیر سیاه شده بود، شروع کرد به نفس کشیدن. بعدش هم از حال رفت و مثل فرش پهن شد رو زمین، نیم ساعت طول کشید تا حال بابام سر جاش بیاد و از جاش بلند بشه، اما تازه اول دردسر بود. یه ساعت بعد بابام حس کرد یه چیزی توی دلش این ور و اون ور می‌ره، پیش خودش گفت: «نکنه اون سیب باشه که درسته قورتش دادم.»

اما بعد از چند دقیقه حال بابام بد شد و رنگش پرید و دل درد شدیدی گرفت. بابا و مامان بابام زودی بردنش بیمارستان. آقای دکتر تا بابامو دید گفت: «چی خوردی پسر؟» وقتی ماجرای سه تا سیب نشسته و کثیفو شنید، با یه خانم پرستار بابامو بردن تو یه اتاق و خوابوندنش روی تخت، بعدشم یه لوله نیم متری رو کردن تو شیکم بابام و اون تو رو حسابی شستن،  بعد اونو خوابوندن روی تخت و به بابام سُرم زدن. حال بابام یواش یواش بهتر شد و درد دلش آروم شد. بابام داشت به تخت بغلی که یه آقاهه روش خوابیده بود و هی ناله می‌کرد، نگاه می‌کرد که در باز شد و خانم پرستار اومد تو، بابام گفت: «ببخشید خانم، این آقاهه چرا ناله می‌کنه؟»

خانم پرستار گفت: «اون آقاهه ترسیده و بهش شوک وارد شده.»

بابام گفت: «خب، چرا از این آمپول گنده‌ها که به دست من زدین بهش نمی‌زنین که زودی خوب بشه؟»

خانم پرستار خندید و گفت: «آمپول گنده نداریم، رفتن براش بخرن، تازه اون آقاهه از آمپول می‌ترسه، ما بهش دارو دادیم تا بخوابه بعد بهش آمپول بزنیم.»

بابام بازم گفت: «مثه مال من به دستش می زنید؟»

خانم پرستار گفت: «نه، مال اونو به پاش می‌زنیم، حالا هم آروم بخواب تا زودتر خوب بشی.» چند دقیقه بعد بابام که دلش برای اون آقاهه می‌سوخت، چشمش افتاد به یه دونه از اون آمپول گنده‌ها که توی قفسه بود. پیش خودش گفت: «حتماً خانم پرستار اون آمپول روندیده که می‌گفت نداریم، آخی چه قدر این آقاهه درد می‌کشه، باید برم به خانم پرستار بگم.»

بعدش بلند شد و سُرم خودشو برداشت و در اتاقو باز کرد، اما خانم پرستارو ندید.  آقا، بابای منم که عاشق کمک کردن به مردمه، به خودش گفت: «خوب عیبی نداره، خودم براش می زنم.»

بعدش سُرم رو برداشت و یواشکی از زیر تخت رفت اون طرف ودید که آقاهه چشماشو بسته، بابام به خودش گفت: «خوبه، مثه این که خوابه.»

بعدش بابام سوزن سُرم رو برد بالا  و محکم کوبید به پشت آقاهه. بیچاره آقاهه دو متر پرید بالا و گفت: «چی کار می‌کنی پسر.»

بابام اخم کرد و گفت: «باید آمپول بزنی تا خوب بشی.»

بعدش حمله کرد به طرف آقاهه، طفلکی آقاهه که فکر کرده بود با یه دیوونه طرفه، خودشو انداخت تو راهرو و شروع کرد به دویدن، اما مگه بابام ول کن بود. اونم شروع کرد دنبالش دویدن و هی داد می‌زد: «نترس، آمپول که ترس نداره، یواش می زنم، وایسا.»

آقاهه، هی جیغ می زد و فرار می کرد که خانم پرستار و آقای دکتر  و خلاصه همه ریختند تو راهرو .آقاهه فرار کرد و رفت پشت آقای دکتر قایم شد. خانم پرستار اومد جلو وگفت: «چی کار می کنی عزیز دلم!»

بابام گفت: «من یه آمپول گنده پیدا کردم، می‌خواستم بزنم به اون آقاهه که زود خوب بشه  اما هی می‌ترسه و فرار می‌کنه. »

خانم پرستار گفت: «تو پسر مهربونی هستی، اما هر آمپولی رو نمی شه به هر مریضی زد، خیلی خطرناکه.»

طفلکی بابام خجالت کشید که آقای دکتر گفت: «اما مثه این که این دفعه آمپولت درست بود، آخه مریض ما از شوک در اومده و حالش خوبه.»

آقاهه گفت: «نه نه! هنوز پشتم درد می‌کنه.»

خانم پرستار با خنده گفت: «پسر جون بدو برو آمپولشو بزن.»

بابام هم گردنشو داد تو و سوزن رو گرفت بالا و دندوناشو به آقاهه نشون داد و گفت: «صبر کن ببینم.» که همه شروع کردن به خندیدن، فقط آقاهه نمی‌خندید، آخه نمی‌دونست باید فرار کنه یا بخنده.

کد خبر 83650

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز