چهارشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۸ - ۱۴:۰۷
۰ نفر

حدیث لزرغلامی: همه جا شلوغ است. خواب‌هایم از همه بیشتر. پر از حیوان های عجیب و غریب و آدم‌هایی که نمی‌شناسمشان.

به من تنه می‌زنند و در حالی که درختی را از ریشه می‌کنند، ماشینشان را از پنجره خانه‌شان پرت می‌کنند بیرون.

خواب‌های من این شکلی است! وقتی هم که بیدار می‌شوم، خواب‌هایم در بیداری‌ام ادامه پیدا می‌کنند. صدای تلویزیون همیشه بلند است. انگار تمام کوچه قرار است صدای همه مجموعه ها را از خانه ما بشنوند. اتاق به هم ریخته است. جوراب، توی کتابخانه و کتاب‌ها روی تخت و تخت، کج شده آمده تا وسط اتاق و اتاق، وارونه!

از خانه که می‌آیم بیرون، ماشین‌ها کیپ تا کیپ ایستاده‌اند و بوق می‌زنند. آسمان، کیپ تا کیپ ابر است و آدم‌ها به جای این که راه بروند، می‌دوند و به هم تنه می‌زنند. بعضی‌ها سرشان را از پنجره ماشینشان بیرون آورده‌اند و سر هم داد می‌زنند. آن وقت بعضی‌ها توی همان هیروویر، چراغ قرمز را رد می‌کنند و ویراژ می‌دهند. صدای بوقشان توی گوشم است!
در مدرسه، همه روی سر و کول هم هستیم. از لباس‌هایمان خرده‌های گچ می‌ریزد و دم آبخوری غلغله است! از بلندگو چند نفر را صدا می‌کنند. صدا به صدا نمی‌رسد. ناظممان داد می‌زند که ما داریم مدرسه را روی سرمان خراب می‌کنیم. ما سوارهم هستیم و جیغ می‌زنیم. احساس می‌کنم حتی وقتی کتابم را هم باز می‌کنم، یک نفر دارد از توی کتاب، لباس‌هایش را به طرفم پرت می‌کند و بلند بلند و تند تند حرف می‌زند.

زندگی، دیوانه‌وار ادامه دارد. زمین با سرعتی باورنکردنی دور خودش می‌چرخد. صدای مورچه‌ها آن قدر بلند است که ما نمی‌شنویم. همه می‌ترسند، مبادا دیرشان بشود، به موقع نرسند؛ کارشان عقب بیفتد؛ زندگی‌شان عقب بیفتدو خودشان جا بمانند. همه دارند نفس نفس می‌زنند و به ساعتشان نگاه می‌کنند.  توی همین حال و احوال، پرنده کوچکی، در حالی که دارد آوازی قدیمی را با نوکش تکرار می‌کند، با بی خیالی از این شاخه به آن شاخه می پرد!

حالا از این زاویه به همه چیز نگاه کنیم. شب شده است. ماه تصمیم گرفته است بتابد. کامل است. بسیار آرام و متین می‌تابد. صدایی نیست. فقط جیرجیرکی هر چند لحظه یک بار شعر کوتاهی برایمان می‌خواند.

لالا لالا گل مهتاب
گل بارون، گل آفتاب...

تاریکی، وقتی با نور مهتاب قاطی می‌شود، بسیار زیباست. توی یک ساحل تاریک دو نفر دارند کنار هم قدم می‌زنند؛ ساکتند.

آسمان سرمه‌ای است و دریا سیاه است؛ اما آواز ملایمی می‌خواند. برای ماهیگیر دوری که دارد توی قایق کوچکش سوت می‌زند و ماهی‌هایی که بسیار آرام شنا می‌کنند. پروانه‌ها برای هیچ کاری عجله ندارند. پرنده‌ها هم همین‌طور.

درخت‌ها که هیچ، آنها سال‌های سال یک جا می‌ایستند و تکان نمی‌خورند. آنها بسیار صبورند. هیچ وقت دیرشان نمی‌شود. با کسی قرار ندارند؛ اما هر چند وقت یک بار، پرنده‌ای از راه دور می‌آید و به آنها سر می‌زند و برایشان تعریف می‌کند که آن سوی کوه‌ها و آن‌ور رودخانه‌ها چه خبر است!

گل‌ها هم همین‌طور. آنها بسیار لطیف و نازکند. آنها در سکوتی عجیب به دنیا و آدم‌ها فکر می‌کنند و با لبخندی که هیچ وقت کمرنگ نمی‌شود، در کار ساختن عطری هستند که آدم‌ها را از حالی به حال دیگر ببرد. البته اگر آدم‌ها به خودشان فرصت بدهند که آنها را ببویند!

* * *
خداوند در قرآن گفته است که روز را برای کار و تلاش و زندگی و شب را برای آرامش و استراحت آفریده است. خوب که به دنیا نگاه می‌کنم، می‌بینم چیزهای بسیاری برای آرامش آدم‌ها آفریده است! اول از همه خود «آرامش» و بعد جاهایی که باید در آنها آرامش یافت.
تمام رودخانه‌ها و همه جویبارها با موسیقی مهربانانه‌شان! تمام تپه‌های کوچک که آدم‌ها را از دور به بالا رفتن دعوت می‌کنند و منظره‌هایی که در پشت تپه‌ها وسوسه‌انگیزند که دیده شوند! همه دریاها، حتی زمانی که توفانی هستند... چرا که به زودی آرام می‌شوند و دوباره آبی خواهند شد...

خورشید هم که به گرمی آفریده شده است و ماه که به زیبایی آفریده شده است و کوه‌ها که به بلندی آفریده شده‌اند و دشت‌ها که به وسعت آفریده شده‌اند و گل‌ها که به ظرافت آفریده شده‌اند و پرنده‌ها که به شیرینی آفریده شده‌اند و بچه‌ها... بچه‌های کوچک که به نرمی و مهربانی آفریده شده‌اند و آسمان‌ها که به آبی بلند آفریده شده‌اند و زمین که به پهناوری آفریده شده و همیشه گوشه‌ کوچکی در آن هست که بشود آرامش را آنجا پیدا کرد... زیر درختی... توی اتاق کوچک مادربزرگ... زیر پنجره خانه دوستی... مسجد گلی دوری یا مسجد کاشیکاری عجیب و بزرگی، مثل مسجد شیخ لطف الله... صحنی از صحن‌های حرم امام رضاع یا خیابانی که هر چه بروی به تهش نرسی... شاید هم توی همان شلوغی‌ها، سر و صداها، دغدغه‌ها، دیر رسیدن‌ها و داد و بیدادها، یک لحظه توی قلب خودت، وقتی که چشم‌هایت را می‌بندی و به خدا فکر می‌کنی که هر جا باشی به آرامی همراه توست... طوری که حتی سایه‌اش هم دیده نمی‌شود!

کد خبر 81100

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز