پنجشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۰ - ۱۰:۰۵
۰ نفر

برف بی‌وقت فروردین، درخت‌های باغ را سپیدپوش کرد. شکوفه‌ها زیر برف ماندند. «بهار» به درخت سیب نگاه کرد؛ درختی که روز تولدش در باغ کاشته بودند. درختی که همیشه لابه‌لای شاخه‌ها می‌نشست. شاخه‌های قطوری که از درخت بریده بودند و شده بود صندلی‌ کوچکی برای نشستن. به درخت دست کشید: «نگران نباش... مراقب شکوفه‌هات هستم.»

نقره‌بانو

بهار، چوب‌های خشک را در فاصله‌های منظم در باغ ‌چید. پدر روی چوب‌ها، نفت ‌ریخت و فندک ‌زد. آتش زبانه کشید. سرما کمی عقب‌نشینی کرد. گرمای آتش، تن یخ‌زده‌ی درخت‌ها را گرم کرد؛ درخت‌هایی که تازه از خواب زمستانی بیدار شده بودند.
باغ مه‌آلود بود. چوب‌های خیس هم دود می‌کردند. مه غلیظی با باد در حرکت بود و بوی چوب سوخته تا دورها می‌رفت. پدر نشست کنار آتش و پتوی مسافرتی را دورش پیچید. بهار برای خودش و پدر، چای ریخت. زمین سرد بود، اما صورت‌هایشان، ازگرمای آتش سرخ شده بود.
پدر، شکوفه‌های ریخته بر زمین را نگاه کرد: «خدا کنه سرما شکوفه‌ها رو نزنه!»
پدر، هم کشاورز بود و هم معلم. تابستان‌ها که مدرسه تعطیل بود، کشاورز بود و سرِ زمین. بقیه‌ی سال، معلم بود و در مدرسه‌ی کوچک ده، درس می‌داد. مدرسه‌ای که فقط دو کلاس داشت. بچه‌های اول تا سوم در یک کلاس می‌نشستند و بچه‌های چهارم و پنجم در کلاسی دیگر. مدرسه‌ی راهنمایی در روستای مجاور بود و بهار هرروز نیم‌ساعت تا مدرسه، پیاده می‌رفت.
تابستان که آمد، باغ ‌سیب محصول خوبی نداشت. پدر به درخت‌ها نگاه کرد: «با فروش سیب‌ها حتی پول جعبه و پوشالش هم در نمی‌آد! چه‌جوری پول پیش خونه‌ی توی شهر رو جور کنیم؟»
مادر گفت: «این خونه رو می‌فروشیم.»
پدر گفت: «خونه که قیمتی نداره... اجاره‌خونه هم توی شهر خیلی بالاست!»
بهار حرف مادر را قطع کرد: «کاش این‌جا دبیرستان داشت!»
پدر سیب‌ها را در جعبه‌ چید: «شاید مجبور بشیم باغ رو بفروشیم.»
مادر به باغ نگاه کرد: «نمی‌شه که! اگه توی ده، زمین نداشته باشیم، بی‌ریشه می‌شیم!»
 مادر درست می‌گفت؛ باد، سال بعد آن‌ها را به شهر برد؛ پدر انتقالی گرفته بود.
وقت خداحافظی، باغ ساکت بود. بهار به خانه‌ی درختی‌اش نگاه کرد. سیب سرخی کَند. چشم‌هایش را بست و سیب را مزه‌مزه کرد.کاش می‌توانست مثل خاطراتش، درخت را با خودش ببرد. دانه‌های سیب را در مشتش محکم فشرد. از درخت پایین ‌آمد و پشت سرش را نگاه نکرد. تصویر باغ در ذهنش ماندگار بود. کسی نمی‌توانست تصویر باغ را از او بگیرد. درخت، اشک‌های او را دید.
مادر شال می‌بافت؛ میل‌های بافتنی، تند و تند بالا و پایین می‌رفتند. پدر برگه‌های امتحانی را تصحیح می‌کرد. بهار از پنجره‌ی آپارتمان، بازی فوتبال پسرها را تماشا می‌کرد. مادر به بهار نگاه کرد: «هنوز دوست تازه پیدا نکردی؟»
بهار نشنید؛ در فکرهای خودش بود: «کاش باغ را نمی‌فروختیم!»
پدر، نمره‌ی برگه‌ی ‌امتحانی را جمع بست: «کاش می‌شد!»
بهار به درخت خشکیده‌ی پارکینگ نگاه کرد: «وقتی درسم تموم بشه، کار می‌کنم و باغ رو می‌خرم!»
 بهار در خیالش تکیه داد به درخت، از لابه‌لای شاخه‌ها، غروب را تماشا ‌کرد. باد در باغ چرخید و آواز جیرجیرک‌ها را تا دورها برد! چشم‌هایش را که باز کرد، در حیاط مدرسه بود و  درخت کاج روبه‌رویش.  به درخت کاج نگاه کرد: «درخت کله‌شق! معلومه هیچی رو جدی نمی‌گیری؛ مثلاً پاییزه. چرا مثل بقیه‌ی درخت‌ها نیستی؟ درخت سیب مثل تو نیست، اون هرفصل‌ یه شکلی داره!»
بعد از چشم درخت، خودش را نگاه ‌کرد: «تو من رو چه‌جوری می بینی؟ بگو، ناراحت نمی‌شم. یه دختر تنها که داره با یه درخت حرف می‌زنه؟!»
  گنجشکی از لابه‌لای شاخه‌های کاج بیرون پرید و خرده‌نانی را برداشت و به انبوه برگ‌های سوزنی برگشت.  
زمستان که آمد، درخت کاج باز هم سبز بود. بهار، کاج را نگاه کرد: «تو همیشه سبزی! فصل‌ها برات مهم نیست. مثل شمشادهای آپارتمانمون!... شاید خواب زمستونی رو دوست نداری؟»
وقتی برف همه‌جا را سفید کرد. بهار، درخت کاج را نگاه کرد. کاج، زیر سنگینی برف خم شده بود. شاخه‌هایش به زمین رسیده بودند.
بابای مدرسه با چوب بلندی، بار سنگین برف را از تن  درخت  تکاند. بهار از پنجره‌ی بخارگرفته‌ی کلاس، بابای مدرسه را دید که شبیه آدم‌برفی شده بود. آدم‌برفی، زیر تنه‌ی درخت، شاخه‌ای ‌گذاشت. درخت کاج با عصای زیر بغل، بهار را نگاه کرد.

کد خبر 633076

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha