دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷ - ۱۸:۱۳
۰ نفر

داستان > لانگ استون هاگز: ترجمه‌ی مینو همدانی‌زاده: خانم درشت‌هیکلی بود و کیف بزرگی در دست داشت که توی آن همه‌چیز پیدا می‌شد؛ از ناخن‌گیر گرفته تا چکش! کیفش، بند بلندی داشت که همیشه روی شانه‌اش می‌انداخت.

دوچرخه شماره ۹۲۷

ساعت حدود يازده‌شب بود و زن تنها راه مي‌رفت که ناگهان پسرکي از پشت پريد و سعي کرد کيف را بقاپد.

پسرک تا بند کيف را کشيد، بند پاره شد، اما وزن کيف باعث شد پسرک تعادلش را از دست بدهد و از پشت توي پياده‌رو بيفتد و کله‌پا شود. زن دور پسرک چرخي زد،‌ بلوز پسرك را کشيد و سرپايش کرد و آن‌قدر تکانش داد‌که دندان‌هاي پسرک به لرزه افتادند!

زن گفت: «هي پسر، کيف من ‌رو از روي زمين بردار و بيارش اين‌جا.» زن که هنوز پسرک را محکم گرفته بود، طوري خم شد كه او بتواند کيف را بردارد. بعد بلوز پسرک را کشيد و گفت: «واقعاً از خودت خجالت نمي‌کشي؟»

پسرک گفت: «چرا خانوم.»

زن گفت: «براي چي اين کار رو کردي؟»

- نمي‌دونم خانوم.

- داري دروغ مي‌گي.

همان موقع چند نفري از آن‌جا رد شدند و ايستادند به تماشا!

زن گفت: «اگه لباست‌ رو ول کنم، پا مي‌ذاري به فرار؟»

- بله خانوم.

- خب پس اين کار رو نمي‌کنم.

پسرک زير لب زمزمه کرد: «گفتم که خانوم ببخشيد، خيلي ببخشيد.»

- خب پس، که اين‌طور! صورتتم که چه‌قدر چرکه! تو خونه کسي نيست که بهت بگه صورتت ‌رو بشور؟»

- نه خانوم.

زن گفت: «پس امشب برات مي‌شورمش!» و او را دنبال خودش کشيد. پسرکي بود چهارده‌ پانزده‌ساله، نحيف مثل چوب کبريت، با کفش‌هاي کهنه‌ي ورزشي و شلوارجين. زن گفت: «مي‌دوني چيه؟ تو بايد پسر من بشي! خوب و بد رو بهت مي‌فهمونم. اول از همه هم صورتت‌رو مي‌شورم. گرسنه‌اي؟»

- نه خانوم، تو رو خدا ولم کنين.

-مگه اذيتت کردم؟

- نه خانوم.

- تو من رو اذيت کردي. اما با کاري که با من کردي، چيزي گيرت نيومد! حالا اگه ولت کنم دوباره از همون فکرا به سرت مي‌زنه. پس ولت نمي‌کنم تا هميشه اسم خانوم «لولا بيت‌واشنگتن» يادت بمونه.

پسرک افتاد به تقلا. اما لولا از پشت‌گردنش را گرفت و او را همراه خودش کشيد. وقتي به خانه رسيد، پسرک را هل داد تو. او را به آشپزخانه برد و چراغ را روشن کرد و در را باز گذاشت. از اتاق‌هاي بغلي صداي حرف‌زدن و خنده مي‌آمد. پسرک فهميد که توي اين خانه تنها نيستند. لولا پرسيد: «اسمت چيه؟»

- راجر.

- خب راجر، برو توي سينک دست و صورتت رو بشور.

راجر چند لحظه به در و به زن نگاه کرد و بعد رفت به طرف سينک، لولا گفت: «بيا، اينم حوله‌ي تميز.»

راجر همين‌طور که توي سينک خم شده بود، پرسيد: «مي‌خواي من ‌رو بندازي زندان؟»

لولا گفت: «با اين صورت کر و کثيف هيچ‌جا نمي‌برمت. داشتم مي‌اومدم خونه يه لقمه غذا بخورم که کيفم‌رو زدي، حالا شايد بشه يه فکري براي شام کرد.»

راجر گفت: «آخه دير مي‌شه، هيچ‌کس خونه‌مون نيست.»

- بهتر! معلومه که گشنته، حتماً گشنه بودي که مي‌خواستي کيفم رو بزني! پس همين‌جا يه چيزي مي‌خوريم.

پسرک گفت: «نه خانوم! فقط مي‌خواستم يه جفت کفش پارچه‌اي بخرم.»

- يعني براي يه جفت کفش پارچه‌اي مي‌خواستي کيفم رو بزني؟

پسرک که حالا آب از صورتش مي‌چکيد به لولا نگاه کرد. مدتي در سکوت گذشت و پسرک صورتش را خشک کرد و نگاهي به دور و برش انداخت. در باز بود و او مي‌توانست سريع بزند به چاک!

لولا که روي مبل راحتي نشسته بود به سمت پسرک برگشت: «ببين! منم تو جوونيم يه کارهايي کردم که شايد درست نبود. همه اشتباه مي‌کنن. حتماً مي‌خواي بپرسي چه کارهايي؟ گفتنش فايده نداره، اما هرچي که بود، کيف‌قاپي نبود. حالا بشين تا يه چيزي درست کنم.» لولا رفت سمت اجاق و وانمود کرد به فرار پسرک اهميت نمي‌دهد.

پسرک پشت ميز آشپزخانه نشست. لولا ديگر چيزي از او نپرسيد و فقط درباره‌ي کارش در يک هتل بزرگ گفت. بعد از شام لولا گفت: «خب ديگه الآن وقت خوابه و تو هم ديرت شده.» بعد ده دلار به پسرک داد و گفت: «بيا جانم، برو براي خودت کفش پارچه‌اي بخر. فقط حواست باشه فردا ديگه کاري به کيف من و بقيه نداشته باشي. در غير اين صورت اين کفش‌ها مي‌شن کفش‌هاي شيطاني و با هر قدم پاهات‌رو مي‌سوزونن! مراقب رفتارت باش.»

لولا همراه پسرک تا دم در رفت. به خيابان نگاه کرد و گفت: «شب به‌خير پسرم!»

پسرک مي‌خواست چيزي بگويد، اما تنها چيزي که از دهانش خارج شد فقط اين بود: «متشکرم خانوم...»

 

 


«سارق»، اثر هنرمند ايتاليايي «ساندرو كيا» (Sandro Chia)

کد خبر 407619

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha