بالأخره داوران، اسامی خبرنگاران افتخاری برتر هفته‌نامه‌ی دوچرخه را اعلام کردند و چشممان به جمال هم‌رکابی‌های برتر دوچرخه در سال ۹۳ روشن شد:

دوچرخه
  • در رشته‌ي داستان:

«رودابه آشورپوري» از قائم‌شهر با داستان «شانس روز تولد»ن، «آريا تولايي» از رشت با داستان «ناجي كتاب‌ها» و «هما خرمي» از شاهرود با داستان «پرنسس خورشيد»

  • رشته‌ي شعر:

«فاطمه عليزاده» از رباط‌كريم با شعر «پولك گمشده»، «سارا سليماني» از ملارد با شعر «دعوت» و «نوشين صرافها» از تهران با شعر «نشانه‌ها»

  • رشته‌ي عكس:

«شيوا بابابيگي» از تهران و «محمدمهدي پورعرب» از كرج

  • رشته‌ي تصويرگري:

«آتوسا درويشي» از كرج و «فاطمه صديقي» از تهران

نوجوانان پركاري كه آثارشان در صفحه‌‌ي چشمه‌هاي سال 93 دوچرخه چاپ شده بود و همه از خواندن و ديدن آثار آن‌ها كلي كيف كرده بوديم.

تبريك! تبريك! تبريك!

البته انتخاب آثار برتر خيلي سخت بود. چون در همه‌ي كارها پر از انرژي مثبت بود.  به‌خصوص چهار داور مرحله‌ي نهايي يعني فريدون عموزاده‌خليلي، افسانه شعبان‌نژاد، علي‌اصغر سيدآبادي و شاپور حاتمي حسابي به زحمت افتادند. اما بالأخره توانستند رقابت ميلي‌متري نوجوان‌هاي هنرمند دوچرخه را داوري كرده و اسامي برترين آثار سال 1393 را به ما معرفي كنند.

داوران مرحله‌ي اول هم اين‌ها بودند:

فرهاد حسن‌زاده، شادي خوشكار، فاطمه سالاروند، سيد‌سروش طباطبايي‌پور، گشتاسب فروزان و حديث لزرغلامي.

در اين‌جا شما مي‌توانيد آثار برگزيده در رشته‌هاي داستان، شعر، عكس و تصويرگري را بخوانيد و ببينيد. اما قبل از آن با اسامي نامزدهاي مرحله‌ي پاياني خبرنگار برتر سال 93 هم آشنا شويد:

نامزدهاي رشته‌ي داستان: «شانس روز تولد» (رودابه آشورپوري)، «پياز سرخ‌نشده» و«چاقوي بي‌قواره» (زهرا اميربيك)، «ناجي كتاب‌ها» و «پريا هيچي نگفتن» (آريا تولايي)، «دماغ پينوكيو» (پروانه حيدري)، «پرنسس خورشيد» (هما خرمي)، «در زلال خانه» و «تنگ آشوب دلم» (غزل محمدي)، «وانت» (ليلا موسي‌پور)، «زمستان بود و خيابان خلوت» (نازنين نجفي) و «بريد كنار لطفاً» (ستاره نصيري)

نامزدهاي رشته‌ي شعر: «بهار» و «به‌نام تو» (زهرا اميربيك)، «خيال» (مريم حميد‌شريف‌لو)، «پروانه» و «تار» (مريم دانشور)، «گذشته» (فريدا زينالي)، «دعوت» (سارا سليماني)، «ستاره» و «نشانه‌ها» (نوشين صرافها)، «پولك گمشده» (فاطمه عليزاده)، «تو» و «سفر» (زهرا فيض‌الهي)، «كابوس» (نيكو كريمي) و «سقف مشترك» (الهام همتي)

نامزدهاي رشته‌ي عكس: شيوا بابابيگي (دو اثر)، محمدمهدي پورعرب، مريم دانشور، سارا شيرازي، نيكو كريمي، كيميا مذهب‌‌يوسفي و مجتبي مرتجي

نامزدهاي رشته‌ي تصويرگري: مريم دانشور، آتوسا درويشي (دواثر)، هانيه راعي، اسماسادات رحمتي، فاطمه صديقي و مائده علامه

  • آثار برگزيده‌ي رشته‌ي داستان

شانس روز تولد

ساعت از یازده گذشته و خیلی خوابم می‌آید. فردا تولدم است. با مامان رفتم پیش پیش هدیه‌ی تولدم را خریدم. سه جلد آخر «بچه‌های بد‌شانس» شدند کادوی تولدم. موقع خریدنشان مامان به شوخی گفت: «‌همه‌ی سیزده جلدش را خریدی و خانه را از بدشانسی پر کردی! کتاب بهتری نبود بخری؟»

تمام پنج‌شنبه و جمعه سرگرم خواندن بودم و بالأخره تمامشان کردم. از پایان کتاب ناراحتم، شاید هم از پایان یافتن کتاب ناراحتم. خیلی خسته‌ام و می‌خواهم بخوابم. شب خوش     

بیست‌ و پنج دی ماه نود و یک

دفتر خاطراتم را می‌بندم و روی تخت دراز می‌کشم. فردا پرسش علوم دارم و هیچی  نخوانده‌ام. چرا باید بنویسم؟ نمی‌خواهم بعد‌ها غصه بخورم كه چه بچه‌ی تنبلی بوده‌ام!

* * *

با صدای تلویزیون بیدار می‌شوم. ساعت یک‌ربع به هفت است. از پنجره می‌بینم هوا بارانی است. وقت‌هایی که هوا سرد است دلم می‌خواهد بي‌هیچ نگرانی زیر پتو بخوابم. باید زود آماده شوم. سرویس تا یک‌ربع دیگر می‌رسد و اگر دم در نباشم، کوچه را بوق‌باران می‌کند.

توی سرویس می‌نشینم و کتاب علومم را باز می‌کنم. آیدا سرش را توی کتابم می‌کند و می‌پرسد:«می‌خوای ازت بپرسم؟» سرم را به علامت نه تکان می‌دهم. توی دلم خدا خدا می‌کنم ازم نپرسد. «خدا جونم، یه هدیه‌ی تولد هم از تو. اگه از من نپرسه، بهترین کادوی تولدم می‌شه.»

توی شلوغی کلاس نمی‌توانم تمرکز کنم و درس بخوانم. فکرم همه‌اش طرف ویولت، سانی و کلاوس، سه خواهر و برادر بدشانس کتاب است. کاش من هم یکی از خواهرانشان می‌شدم. مریم، بهترین دوستم به طرفم می‌آید. «به‌به! تولدت مبارک.» می‌بوسمش. برايم یک روسری آبی و ارغوانی هدیه آورده. آبی و ارغوانی را خیلی دوست دارم.

خانم زارع می‌آید و با ورودش یادم می‌آید درس بلد نیستم. صد تا صلوات نذر می‌کنم که نپرسد، اما بعد از چند لحظه اسم خودم را می‌شنوم. طول کلاس را طی می‌کنم تا پای تخته برسم. دلم می‌خواهد گریه کنم. بدشانسی آن سه تا به من هم سرایت کرده. توی دلم از دست خدا شاکی‌ام. خانم زارع از من می‌خواهد پرتوهای نوری را که به پیرسکوپ می‌خورند، پای تخته رسم کنم. گچ را در دست می‌گیرم. شکل پیرسکوپ را می‌توانم بکشم، اما پرتوها را نمی‌دانم. به گچ نگاه می‌کنم که چه‌طور انگشت‌های دستم را سفید می‌کند. با صدای معلم سرم را بالا می‌گیرم.

می‌گوید: «خب، چی شد؟ پرتوهای نوری که تابیده می‌شن، کجان؟» عوض صدای من صدای ترق شکستن چیزی به‌گوش می‌رسد. سرهای همه به طرف صدا می‌چرخد. شیشه‌ی در کمد ته کلاس از پنجره می‌افتد و پشت نیمکت و روی صندلی‌ام  خرد می‌شود. از هفته‌ی پیش شل شده بود. مات و مبهوت به خانم زارع نگاه می‌کنم و او به من. همیشه از این‌که توی چشم‌های کسی زل بزنم و او هم توی چشم‌های من نگاه کند، خوشم می‌آمد، ولی حالا نه. همهمه‌ای کلاس را پر می‌کند. معلم می‌گوید: «ای داد! شیشه چرا افتاد؟» و بعد به طرف نیمکتم می‌رود. می‌ایستد و دوباره به هم نگاه می‌کنیم.

با صدای بلند می‌گوید: «عاطفه، از مرگ نجاتت دادم!» صدای بچه‌ها را می‌شنوم که می‌گویند امروز روز تولدم است. دلم می‌خواهد گریه کنم. خسته‌ام، از تمام غافلگیری‌های جهان خسته‌ام. تا وقتي  خدمتکار می‌آید خرده‌شیشه‌ها را جمع کند، حرفی نمی‌زنم. فقط آرام به خدا مي‌گویم: «این بهترین هدیه‌ي‌ تولدم بود. ممنونم.»

رودابه آشورپوری، 16 ساله از قائم‌شهر

***

ناجي كتاب‌ها

جعبه را گذاشت وسط اتاق. انگار بخواهد یک گونی سیب‌زمینی را خالی کند، ‌جعبه را برگرداند و ریخت وسط اتاق.

- بیا، هرکدوم رو خواستی بردار بخوون. بعدش هم اگه خواستی نگه‌شون دار یا بنداز دور.

از این حرفش خوشم نیامد. چه‌طور کتاب مظلوم و بی‌گناه را بیندازم دور؟ اگر جا داشتم همه‌شان را می‌بردم و می‌چپاندم توی کتابخانه‌ام. هرچند پاره‌پوره و قدیمی بودند، جلدهایشان رنگ‌ورو‌رفته و کاغذهایشان زرد بود، ولی هنوز کتاب بودند.

جعبه‌ی خالی را برداشت و از اتاق رفت بیرون. همان‌طور که می‌رفت، گفت: «من می‌رم دنبال وانت. هر کدوم رو خواستی ببر. بقیه رو هم همین‌جا بذار ببینم چی‌کارشون می‌تونم بکنم. خواستی بری، در رو پشت سرت ببند.»

صدای بسته‌ شدن در،‌ خیالاتم را پاره کرد. حالا فقط من بودم و کتاب‌ها و وسایلی که گوشه‌ی سالن جمع شده بودند و ملافه‌ای رویشان بود. کتاب‌هایش را نمی‌خواست ببرد. می‌گفت خانه‌ی جدیدش از این‌جا هم کوچک‌تر است. کتاب‌های نو و سالم را برده بود و حالا می‌خواست این قدیمی‌ها را سربه‌نیست کند.

وقتی رفت، جین با ناراحتی دست ادل را گرفت و آمد جلو. سانتیاگو دست‌های زخمی‌اش را مالید و توی فکر فرو رفت. نگاه همه‌شان به من بود. از نگاه‌های سنگین‌شان خجالت می‌کشیدم. ادل چیزی گفت كه نفهمیدم. به فرانسه گفته بود. جین برایم ترجمه‌اش کرد: «می‌گه حالا چی‌ می‌شه؟» نمی‌دانستم چه بگویم. هولدن جای من جواب داد: «هیچی... می‌اندازنمون تو جوب.»

چشم‌های ادل درشت شد. رنگش پرید. کوزت زد زیر گریه. آرام گفتم: «یه چندتایی‌تون رو می‌برم.  بقیه رو هم احتمالاً می‌ده به این دست دوم فروشی‌ها.»

برای دلخوشی‌شان گفتم. می‌دانستم این کار را نمی‌کند. مطمئن بودم همه را می‌ریزد توی سطل زباله‌های بازیافتی. در این چندسالی که همسایه بودیم، شناخته بودمش.

کوزت با چشم‌های اشک‌آلود گفت: «حالا نمی‌شه همه‌مون رو ببری؟»

- آخه واسه‌ی همه‌تون جا ندارم. تازه داستان بعضی‌هاتون رو خوندم.

هولدن جوش آورد: «چون خوندی باید بگذاری عین آشغال‌ بیفتیم تو جوب؟»

الیور آرامش کرد. نگاهم را دادم به پنجره و توی دلم گفتم: «اصلاً چرا به من گفت بیام این کتاب‌ها رو ببرم؟!» دلم برایشان می‌سوخت. هولدن راست می‌گفت. آخرش می‌افتادند توی جوب یا لای گل سبزی‌فروشی‌ها گم می‌شدند.

همین‌طوری دست بردم لای کتاب‌ها. یکی را بیرون کشیدم. رویش نوشته بود: دوریت کوچک، اثری از چارلز دیکنز. گذاشتمش توی کیفم. دختری که رو به پنجره ایستاده بود، قاه‌قاه خندید. بعد هم دوید و رفت توی داستانش. هولدن زیر لبی بدوبیراه گفت. جین با دستش روی کاشی خاک‌گرفته نقاشی می‌کشید. بهش گفتم: «تو بگو جین... من چی‌کار کنم؟»

بدون آن‌که سرش را بلند کند، گفت: «هیچی... هرچندتا می‌تونی بردار و برو.»

- چی‌چی رو بردار و برو... مگه ما...

الیور جلوی دهان هولدن را گرفت. سانتیاگو دست گذشت روی شانه‌ام و گفت: «چشم‌هات رو ببند، چند تا رو بردار.»

چشم‌هایم را بستم. دست بردم لای کتاب‌ها. چندتایشان را برداشتم. بدون آن‌که چشم‌هایم را باز کنم، ‌گذاشتم توی کیفم. از اتاق رفتم بیرون. صدای گریه‌ی کوزت و بدوبیراه‌های هولدن کالفید در اتاق می‌پیچید و به گوشم می‌رسید.

دم در که رسیدم،‌ وانت آبی‌رنگ آمده بود.

آریا تولایی،18ساله  از رشت

***

پرنسس خورشيد

صدای کلفت و خش‌دار دایی توی بلندگو می‌پیچد. چشم‌هایم را باز می‌کنم و چند بار پیاپی پلک می‌زنم. جاسوئیچی گارفیلد متصل به آینه‌ی ماشین لبخند مسخره‌ای تحویلم می‌دهد و در هوا می‌رقصد. دایی هم‌چنان در حال فریاد زدن است و روزنامه طلب می‌کند. از پنجره به خانه‌های دو طرف نگاه می‌کنم و با تعجب می‌پرسم: «دایی، این محل با این وضع، به زور آب و نونش جور می‌شه. این‌جا دنبال روزنامه باطله می‌چرخی؟»

دایی دهانش را از بلندگو دور می‌کند و تک‌خنده‌ای از لای دندان‌های یکی‌درمیانش می‌دهد بیرون.

- خیال کردی! این محله هرچی نداشته باشه، پر از روزنامه‌های خط‌خورده و نیازمندی‌هاست!

سرم را به نشانه‌ی فهمیدن تکان می‌دهم و به زنی نگاه می‌کنم که در خانه را با عجله باز می‌کند و برایمان دست تکان می‌دهد. سرعت حرکت ماشین از مورچه‌ای به صفر می‌رسد. دایی کمربند نمایشی‌اش را می‌اندازد کنار و با بلند شدنش، ‌ماشین انگار هوس پرواز کرده باشد، بالا می‌رود.

نگاهم سرمی‌خورد روی خرده‌های کلوچه و پوست تخمه‌ی آفتابگردان کف ماشین. فکر می‌کنم مامان همین دیروز ماشین را تمیز کرده بود.

از گوشه‌ی چادر گل‌گلی زن یک جفت چشم زل زده به دهان دایی و دمپایی‌های عروسکی قرمزش با مارک پرنسس درست شبیه همین دمپایی‌های من است که روی صندلی عقب ماشین جا خوش کرده و چون برایم کوچک شده، در انتظار سطل زباله است.

از پشت چادر که می‌خزد بیرون، موهای فرفری و ژولیده‌اش از درخشش خورشید سهم می‌برند. بچه که از نظرم پنهان می‌شود، دایی می‌آید سمتم. انگشت‌هایش را در ریش کم‌پشتش فرومی‌کند و می‌گوید بیکار نباشم و این یعنی باید چایش را حاضر کنم. فلاسک را برمی‌دارم و محتویاتش را خالی می‌کنم توی لیوان جرم‌گرفته‌ی زرد و طبق عادت پنج حبه قند می‌اندازم داخلش. دایی ترازو را از عقب می‌کشد پایین و بچه از قاب پنجره‌ی ماشین دوباره در نگاهم می‌درخشد. دایی سلانه‌سلانه می‌آید و دسته‌ی روزنامه را می‌گذارد روی ترازو و دوباره می‌رود. خرخر کشیده شدن دمپایی‌هایش روی زمین با صدای ساییده شدن قاشق ته لیوان چای ترکیب می‌شود.

زن چادری هم نزدیک می‌شود و با کنجکاوی به عقربه‌های متغیر ترازو خیره می‌شود. به این فکر می‌کنم که چه‌قدر صدای ورق خوردن روزنامه شبیه به‌هم خوردن بال کفترهای همسایه‌‌مان است. فریاد عصبانی زن که بلند می‌شود، لیوان را رها می‌کنم و پیاده می‌شوم. داد و بیدادهای زن به غرغری نامفهوم تبدیل می‌شود. چادرش را به دندان می‌گیرد و بی‌توجه به بچه که لبه‌ی جوي افتاده و پایش را چسبیده، مشغول جمع کردن روزنامه‌های پخش‌شده روی زمین می‌شود.

بچه پایش را از توی لجن‌ جوي می‌کشد بیرون. نزدیکش می‌شوم. پیدا کردن و بیرون کشدن دمپایی‌ها احمقانه به نظر می‌رسد. دستم را به طرفش دراز می‌کنم. محل نمی‌گذارد و پابرهنه می‌دود توی حیاطشان. زن پول‌های دایی را می‌شمارد و سری تکان می‌دهد و می‌رود توی خانه. با عجله به طرف ماشین می‌روم و بعد جلوی در بسته‌ی خانه زانو می‌زنم. دایی همین‌طور که برایم بوق می‌زند تا زودتر سوار شوم،‌ چند بار دیگر هم پشت بلندگو فریاد می‌زند. می‌دوم به طرف ماشین و سوار می‌شوم.

در که باز می‌شود و نگاهش که روی دمپایی‌های قرمز پرنسسی‌ام می‌افتد،‌ می‌خندم. این بار چشم‌هایش هم خورشید می‌شود.

هما خرمی،17ساله از شاهرود

  • آثار برگزيده‌ي رشته‌ي شعر

پولك گمشده

من مى‌روم، ازدامن توكودكى كم

يا ازمزاحم‌هاى اطرافت يكى كم

بود و نبودم فرق چندانى ندارد

ازگوشه‌ى پيراهن تو پولكى كم

بانو! تو دريايى و من يك سنگ كوچك

از ساحل زيبات، سنگ كوچكى كم

از داستان‌هاى كودكى‌هاى تو انگار

رفتم... ولى عيبى ندارد، اردكى كم

بايد دليل خنده‌هايت مى‌شدم من

اما نشد... ازخاطراتت دلقكى كم

گيسوكمند قصه‌ى عشقم تو بودى

ازگيسوان مشكي‌ات سنجاقكى كم

تو ماندى و دوروبرت پروانه بسيار

من رفتم و از دامن تو كودكى كم!

فاطمه عليزاده، 19 ساله از رباط كريم

***

دعوت

كاش يك بادبادك بودم

آن وقت

باد را مي‌فرستادى

تا مرا از نخم جدا كند

دستت را مي‌آوردى

تا گوشواره‌ام را بگيرى

و مرا به يك فنجان باران

و داستانى از قاصدك‌ها دعوت كنى

سارا سليماني، 18 ساله از ملارد

***

نشانه‌ها

گيومه‌ها

حرف‌هايم را در برگرفتند

ويرگول‌ها

ميان من و تو نشستند

تا گفتم: سلام، حالت چه‌طور است؟

خطى آمد و بين ما فاصله انداخت...

نوشين صرافها، 18 ساله از تهران

***

  • آثار برگزيده‌ي رشته‌ي عكس

 

دوچرخه

شيوا بابابيگي، 19 ساله از تهران

***

دوچرخه

محمدمهدي پورعرب، 17 ساله از كرج

***

  • آثار برگزيده‌ي رشته‌ي تصويرگري

 

دوچرخه

آتوسا درويشي، 15ساله از كرج

***

دوچرخه

فاطمه صديقي، 17ساله از تهران

کد خبر 304150

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha