شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۳ - ۱۶:۵۹
۰ نفر

داستان> برای عید شیرینی خریده بود. شیرینی‌های گران و خوشمزه. به دخترش ماهرخ گفته بود تا عید حق ندارد به شیرینی‌ها دست بزند. ماهرخ شش سالش بود. خیلی سعی کرد به حرف مادرش گوش کند، اما فقط چند روز توانست دوام بیاورد.

شیرینی

بعد از چند روز، مادر رفت سروقت شیرینی‌ها و در جعبه را باز كه کرد، یک‌دفعه جیغ کشید: «ماهرخ، مگه نگفتم به شیرینی‌ها دست نزن! می‌کشمت!» ماهرخ که فهمید چی شده، دوید. سیماخانم هم به دنبالش. یک‌دفعه ماهرخ در جایی گیر افتاد. سیما‌خانم هم‌چنان داد می‌زد. ماهرخ که دید گیر افتاده، پشت سر مادرش را نگاه کرد و گفت: «سلام بابا.»

مادر برگشت و دید کسی نیست. برگشت رو به ماهرخ، ولی خبری از ماهرخ نبود. داد زد: «حسابت رو می‌رسم.» زنگ خانه به صدا درآمد. در را باز کرد، ولی کسی را ندید. می‌خواست در را ببندد که متوجه جعبه‌ای روی زمین شد. نامه‌ی روی آن را خواند: «این هم شیرینی. فقط خواهش می‌کنم دیگر ندوید. این‌قدر هم داد نزنید. سرمان رفت. همسایه‌ی پایینی.»

نیکتاسادات جلیلی از تهران

کد خبر 261366
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha