لیلی شیرازی: امروزت چه رنگی بوده‌ است؟ صبح، چشم‌هایت را که باز کردی، چه‌قدر طول کشید تا بفهمی کجا هستی و امروز چندشنبه است و برنامه‌ات چیست؟ مدرسه چه‌طور گذشت؟

هفته‌نامه‌ی همشهری دوچرخه شماره‌ی 653

آسمان برایت چه آورده بود؟ زمین کدام حرف‌ها را توی گوشت زمزمه می‌کرد و درخت‌های شهرت، در باد که تکان می‌خوردند، کدام شعر را با برگ‌هایشان برایت می‌رقصیدند؟ اصلاً روز خوبی بود، یا از آن روزهایی که فکر می‌کنی سقف آسمان پایین آمده و هوا اجازه‌ی تنفس به تو نمی‌دهد؟ نکند از آن روزهایی بوده است که جهان را دیوارهای خشک مرزبندی می‌کنند و هرجا که می‌خواهی بروی، سینه به سینه‌ی دیوار متوقف می‌شوی؟ کاش امروزت از آن روزها نباشد، کاش در این روزهای فیروزه‌ای، هیچ روز بدی را از سر نگذرانده باشی.

آخر نمی‌دانم فهمیده‌ای یا نه، اما همین حالا هم، همین امروز هم، اگر کمی دقت کنی، اگر با گوش‌ها و چشم‌های واقعی‌ات، آسمان را ببینی و باد را بشنوی و با زمین کمی گفت‌وگو کنی، می‌بینی که انگار لحنشان کمی تغییر کرده است، می‌بینی که گُله گُله عسل و شکر توی حرف‌هایشان اضافه می‌کنند و با لبخند حرف‌هایشان را با تو آغاز می‌کنند. آسمان را می‌بینی که آن‌قدر دلخوش است که وقتی می‌خواهی از او خداحافظی کنی، دست روی شانه‌ات می‌گذارد و پیشانی‌ات را می‌بوسد و بدرقه‌ات می‌کند، زمین به قدری سرخوش است که چشمه چشمه مهربانی از دلش می‌جوشد و دست که به سبزه‌هایش می‌کشی، با تمام وجود، هر چه سرسبزی و طراوت را به نوک انگشت‌هایت تقدیم می‌کند، جوری که انگار کودکی هستی تشنه‌ی شیر، و مادر جز سیراب شدن تو آرزویی ندارد. و درخت‌ها، بدجور با طراوت می‌رقصند، جوری که یک نسیم هم کافی است آن‌ها را به هم بپیچاند و پچ‌پچ پر از زندگی آن‌ها را چنان بلند کند که سایه‌هایشان هم شبیه شادی روی زمین پخش شوند و لبخند بزنند.

می‌دانم که می‌دانی چه خبر است، وقتی درخت و آسمان و زمین این‌طور به تو، که اهل خانه‌ی فیروزه‌ای هستی تبریک می‌گویند و شادباش می‌دهند، مگر می‌شود ندانی که چه خبر است، شاید حتی خودت هم یک سبد شیرینی و شکلات دست گرفته‌ای و مثل آن‌ها، سبد سبد شادمانی به همسایه‌هایت تعارف می‌کنی، اما اجازه بده من هم برایت تعریف کنم. آخر این روزها توی خانه‌ی فیروزه‌ای هم جشن است، توی خانه‌ی فیروزه‌ای هم نقل و نبات به آسمان می‌پاشند و مهربانی به هم تعارف می‌کنند. این روزها توی خانه‌ی فیروزه‌ای همه، صبح‌ها با لبخند چشم‌هایشان را باز می‌کنند و شب‌ها با خنده، چشم‌هایشان را می‌بندند، بگذار برایت تعریف کنم.

این روزها، روزهای شکافته‌ شدن دیوار است، روزهایی که در آن، دیواری شکافته شد و نور، چنان از شکاف آن دیوار تمام دنیا را فراگرفت که همین امروز هم، می‌توانی چیزی از نور آن روز را این‌سو و آن‌سو، شتک زده بر در و دیوار شهرت پیدا کنی! روز شکافته‌ شدن دیوار، روز مبارکی است. حالا فرض کن که این دیوار، دیوار خانه‌ی خودش باشد، خانه‌ی خدا را می‌گویم. منظورم دقیقاً خانه‌ی خودش است، همان چهاردیواری ساده در یک بیابان ظاهراً تشنه، که معدن مهربانی است، که سرچشمه‌ی همه‌ی رودخانه‌هایی است که در تمام جهان، آدم‌های فیروزه‌ای را سیراب می‌کنند. این روزها، سال‌روز شکافته‌شدن آن دیوار است.

و فکر می‌کنی آن خانه‌ی ساده، وقتی دیوارش شکاف می‌خورد، چه چیز به بیرون سر ریز می‌شود؟ یک رنگ روشن فیروزه‌­ای! از شکاف، نماینده‌ی مهربانی بیرون می‌آید، آن‌قدر که دیگر تا سال‌ها هیچ کودکی تنها نخواهد بود. آن‌قدر که دیگر تنهایی، شرش را از سر همه‌ی کودکان کم می‌کند، و کسی روی زمین داغ، قدم می‌گذارد که تکیه‌گاهِ همه‌ی کودکانِ تنها، غمگین و تشنه‌ی دست‌های پدرانه ‌است.

جوانمردی و معرفت؟ این هم هست! آن‌قدر که پرتو سبز مهربانی او، همه‌ی تاریخ را پر می‌کند، و هروقت کسی می‌خواهد مثالی بزند از جوانمردی و معرفت و فداکاری، یاد این روز و مهمان متولد شده در خانه‌ی خدا می‌افتد و دلش قرص می‌شود که جوانمردی را می‌تواند معنا کند.

عدالت؟ این هم هست! آن‌قدر که تا همیشه‌ی تاریخ، می‌توان مطمئن بود، که عدالت معنی دارد و روزگاری کسی زیر آسمان نفس کشیده که می‌دانسته عدالت چیست...

این روزها بارانی‌اند، حتی اگر باران نبارد. این روزها آفتابی‌اند، حتی اگر ابرهای سنگین جلوی خورشید را گرفته باشند. و این روزها فیروزه‌ای‌اند، حتی اگر کسانی رنگ زیبای فیروزه‌ای را، که شهرمان را پر کرده نبینند. چون این روزها، روزهای آمدن فیروزه‌ای‌ترین مرد همه‌ی سال‌ها است. روزی که دیوار خانه‌ی خدا شکافته شد و خدا، او را به ما هدیه کرد.

کد خبر 172630
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز