پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰ - ۰۷:۴۳
۰ نفر

علی احمدی: وقتی بابام کوچیک بود، یه‌روز صبح بهاری، سر میز صبحونه داشت دو لپی نون و پنیر و چایی می‌خورد. مامانِ بابام گفت:«بچه مگه از قحطی اومدی...؟!چه خبرته...!یواش بخور...»

هفته‌نامه‌ی همشهری دوچرخه شماره 633

بابام که لُپاش پر بود و نمی‌تونست حرف بزنه، به‌زور یکی از لقمه‌ها رو قورت داد و گفت:«مسابقه‌ی‌غذاخوریه... من باید برنده بشم... »

مامانِ بابام یه نگاه به جوجه‌ی بابام انداخت و دید جوجه‌ی کوچولو هم سرش رو کرده لای ارزن‌ها و داره تند و تند ارزن می‌خوره. بعد به بابام گفت:« خب، چه جوری این مسابقه تموم می‌شه؟»

بابام گفت:«اگه من یکی‌ونصفی نون سنگک بخورم، بَرَندم... تا الان فقط یه دونه خوردم... هنوز نصفش مونده... اگه این جوجه فسقلی، قدِ هیکلش ارزن بخوره، اون برنده می‌شه...»

مامانِ بابام جیغ زد:«یه سنگک رو خوردی...؟! بچه الان می‌ترکی... بسه دیگه...»

اما بابام ول‌کن نبود و یه لقمه‌ی دیگه رو با انگشت فرو کرد تو دهنش. مامانِ بابام چشماشو تا می‌تونست باز کرد و یه نفس عمیق کشید و با همه‌ی زورش یه جیغ بنفش و بلند کشید و گفت:« از آشپزخونه‌ی من برید بیرووووون...»

بابام و جوجه‌اش عین گربه‌ای که روشون آب سرد ریخته باشن کرک و پرشون سیخ شد و از آشپزخونه در رفتن اما بعد از یه دقیقه بابام سرش رو یه‌وری کرد تو آشپزخونه و گفت:« می‌شه بیام شیرمو بخورم؟»

مامانِ بابام با اخم گفت: « فقط پاتو بذار این تو، تا ببینی چه بلایی سرت می‌آرم...»

بابام دُمش رو گذاشت رو کولش و رفت توی اتاق که یه‌دفعه زنگ در آپارتمانشون رو زدن و مامانِ بابام رفت دم در. بابام به خودش گفت: آقاجونم گفته تا شیرت رو نخوری حق نداری از سر سفره‌ی صبحونه بری کنار وگرنه قوی نمی‌شی. بعدشم یواشکی رفت توی آشپزخونه، اما مامانِ بابام لیوان شیرش رو گذاشته بود روی یخچال. واسه‌ی همینم بابام رفت روی صندلی و از اون‌جا هم مثل گنجشک دوپایی پرید روی گاز تا دستش به بالای یخچال برسه. اما بابام افتاد روی گاز روشن و خورد به کتری و قوری چینی مامانش و اونا رو انداخت زمین و ریزریز کرد، بعدشم خودش که داشت می‌سوخت از اون بالا افتاد وسط میز و میز بدبخت رو شکست.

بابام مثل هلو‌انجیری وسط میز شکسته پهن شده بود که مامانِ بابام اومد توی آشپزخونه و جیغ زد و گفت:«‌ای وای... کتری و قوریم... اونا تنها یادگاریای مادرم بودند...» که چشمش افتاد به بابام که وسط میز شکسته از حال رفته بود. آقا، نیم‌ساعت بعد مامانِ بابام و بابام، توی بیمارستان بودن و آقاهای دکترا یه عالمه عکس از همه‌جای بابام انداخته بودن و توی اتاق یکی از آقا دکترا که خیلی کوچولو موچولو بود، داشت به عکس‌ها نگاه می‌کرد که یه‌دفعه چشم بابام افتاد به جیب آقای دکتر.

اون‌جا یه دونه چکش لاستیکی فسقلی با سر مثلثی شکل و صورتی رنگ بود. بابام به آقای دکتر گفت:« ببخشید آقای دکتر... اون آب‌نباته؟! »

آقای دکتر اخم کرد و گفت: « نخیر، چکشه...»

بابام گردنش رو داد تو و ریزریز خندید، بعدشم تو دلش گفت: این آقا دکتره، حتماً از اون بچه‌لوس‌ها بوده که شیرش رو نمی‌خورده و فسقلی مونده و مجبور شده یه چکش کوچولو بخره. آخه چکش آقاجونم که یه عالمه شیرخورده، قدِ گلدونه، تازه آهنی هم هست، که آقای دکتر گفت: «بله خانم... این عکس‌ها نشون می‌دن که اعصاب پسرتون ضربه خورده و ممکنه فلج بشه... الانم برای اطمینان بیش‌تر با این چکش امتحان می‌کنم تا شما ببینید...»

مامانِ بابام محکم زد تو سرش و گفت:« خاک تو سرم... » و زد زیر گریه. آقای دکتر بابام رو نشوند روی میز و با چکشش آروم زد روی زانوی بابام، بعدشم به مامانِ بابام گفت:«دیدین خانم! اگه اعصابش سالم بود، پاش تکون می‌خورد... الانم دوباره امتحان می‌کنم تا خیالتون راحت بشه که من درست می‌گم...»

دل بابام حسابی واسه‌ی مامانش سوخت و تصمیم گرفت هرطوری‌شده اونو خوشحال کنه. برای همینم وقتی آقای دکتر زد روی پاش، بابام همچین پاشو آورد بالا که خورد زیر فک آقای دکتر، بعدشم واسه‌ی این‌که محکم‌کاری کنه یه‌بار دیگه با نوک کفشش محکم‌تر زد زیر فک آقای دکتر.

دکتر بیچاره که گیج شده بود، فکش رو گرفت و گفت:«یه اشتباهی شده... صبر کنین ببینم... » و تصمیم گرفت دوباره امتحان کنه، اما این بار، بابام که می‌خواست خیال مامانش رو راحت کنه، هردو پاشو همچین آورد بالا و زد تو صورت آقای دکتر که طفلکی دکترسرش گیج رفت و افتاد روی صندلی. اما بابام که ول‌کن نبود و می‌خواست محکم‌کاری کنه، از روی میز پرید پایین و با لگد محکم کوبید روی انگشتای پای آقای دکتر که دمپایی پاش بود.

دکتر بیچاره که حسابی گیج شده بود و دردش گرفته بود، جیغ زد و بابام رو گرفت و گذاشت روی میز و با ترس ‌و لرز گفت:«پسر جون... حالا انگشتای دست منو فشار بده ببینم... می‌خوام ببینم زورت چه‌قدره...»

بابام هم دوتا انگشت آقای دکتر رو با این دستش گرفت و دوتا دیگه رو با اون دستش، بعدشم اونا رو کشید و از هم دور کرد.

آقا، چشمت روز بد نبینه، نزدیک بود انگشتای دست آقای دکتر بشکنه و از بیخ کنده بشه، اما مگه بابام ول کن بود؟ آخرش دکتر بیچاره پاش رو گذاشت روی سینه بابام و انگشتاش رو به‌زور از توی دستای بابام در آورد.

نیش بابام تا بناگوشش باز شد و گفت:«آقای دکتر... زورم خوب بود؟»

دکتر که کم‌کم داشت فکر می‌کرد با یه دیوونه طرفه، با ترس و لرز گفت:«من که حسابی گیج شدم... باید یه آزمایش دیگه بکنم... من تا حالا همچین مریضی ندیده بودم... »

مامانِ بابام گفت: « آقای دکتر خیلی حالش بده؟!»

دکتر گفت:« شاید فشارخونش رفته بالا که این‌جوری شده... صبر کنید فشارش رو بگیرم...»

و بازم بابام رو گذاشت روی میز. آقای دکتر دستگاه فشار رو بست به بازوی بابام و شروع کرد به باد کردن. طفلکی بابام که اصلاً نمی‌دونست فشار چیه، فکر کرد که باید به خودش فشار بیاره، واسه‌ی همینم وقتی تسمه‌ی دستگاه فشار، دور دستش باد شد و دستش یه کمی درد گرفت، بابام هم یه نفس عمیق کشید و دهنش رو بست و شروع کرد به خودش فشارآوردن. کم‌کم رنگ صورت بابام مثل گوجه فرنگی قرمز و قرمز‌تر و بعد هم سیاه شد. بابام یه‌دفعه دستاش رو مشت کرد و پاهاش رو جمع کرد توی سینه‌اش، بعدشم دهنش رو قد یه غار گنده باز کرد و با همه‌ی قدرتش شروع کرد به داد زدن.

چشمای آقای دکتر از ترس زده بود بیرون که بابام از روی میز پرید پایین و شروع کرد به بالا و پایین‌پریدن و دست و پاش رو تکون‌دادن و جیغ ‌زدن. دکتر بیچاره که دیگه مطمئن شده بود با یه دیوونه‌ی زنجیری طرفه، عقب عقب رفت و فرار کرد توی راهرو. بابام هم با همون دستگاه فشاری که توی دستش بود شروع کرد دنبالش دویدن و جیغ‌کشیدن.

آقا، قیامتی شده بود تو بیمارستان. چشم چشم رو نمی‌دید. بالاخره آقای رئیس بیمارستان بابام رو بغل کرد و نگه داشت. آقای دکتر اعصاب فرار کرد و رفت پشت خانم‌های پرستار قایم شد. آقای رئیس وقتی عکس‌های بابام رو دید، به دکتر اخم کرد و گفت: «آقای دکتر از شما بعیده... این عکس‌ها که مال این بچه نیست... اینا مال یه پیرمرده که دیروز تصادف کرده... مگه اسم روی عکس‌ها رو ندیدید؟!»

دکتر بیچاره که می‌لرزید و رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود، دیگه جون حرف‌زدن نداشت. آقای رئیس به یکی از خانم‌های پرستار گفت: «بهش یه آرا‌م‌بخش بدید. فکر کنم اعصابش بهم ریخته...»

خانم پرستار داشت به آقای دکتر قرص می‌داد که چشم بابام افتاد به دریچه‌ی آتش‌نشانی توی راهرو و دید که یه چکش بزرگ که یه طرفش هم تبره اون‌جاست. بابام که دلش واسه‌ی آقای دکتر سوخته بود، چکش رو با هزار زور و زحمت برداشت و رفت سراغ آقای دکتر و تبر رو برد بالای سرش و جیغ زد و گفت:«آقای دکتر... آقای دکتر... زانوت رو بیار بالا... می‌خوام بزنم رو زانوت تا ببینم اعصابت آروم شده یا نه؟!»

دکتر بیچاره یه جیغ وحشتناک کشید و غش کرد وسط راهرو. همه‌ی آدم‌بزرگا شروع‌کردن به خندیدن، اما بابام با اون تبر بالای سرش نفهمید چرا می‌خندن.

کد خبر 155950
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز