دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۱:۱۳
۰ نفر

زیتا ملکی: در جادۀ شب / پیچ می‌خوریم و پیش می‌رویم / در جاده‌ای که تمام شب / دل‌پیچه دارد!

هفته‌نامه دوچرخه شماره 612

جاده شلوغ نبود. ما بودیم و یکی، ‌دو تا ماشین دیگر. شب، جاده را سیاه کرده بود و ما سلانه‌سلانه پشت نیسان رنگ‌ورو رفته پیش می‌رفتیم.

چشم‌انداز جاده، شده بود کامیونی با بار گوسفند‌های خواب‌آلود که مثل آدم‌های داخل اتوبوس مچاله شده در هم، از پشت میله‌ها زل زده بودند به نور چراغ‌ ماشین ما. منظرۀ کسالت‌باری بود، اما نیسان، عرض جادۀ باریک را گرفته بود و نمی‌شد از کنارش رد شویم.

دو طرف جاده دشت بود، دشت ژرفی پرشده‌ از سیاهی. آهنگی بی‌کیفیت از ضبط قدیمی ماشین پخش می‌شد و من سرم را چسبانده بودم به شیشه و به درخت‌های با شاخه‌های تاریک نگاه می‌کردم؛ درخت‌هایی که انگار دست‌هایشان را باز کرده، می‌دویدند.

جاده پر بود از گردنه و پیچ‌های خطرناک. جاده دل‌پیچه داشت انگار و انتقام دردش را از ما می‌خواست! چشم‌هایم را از تاریکی جاده برداشتم و سرم را به صندلی تکیه دادم.

می‌ترسیدم هر آن از پشت پیچ‌های سیاه، اتفاقی نامنتظره بیرون بپرد. پلک‌هایم را روی هم گذاشتم و تلاش کردم بخوابم. خوابم نمی‌برد. چهارده ساله بودم یا چیزی در آن حدود... .

کد خبر 141701
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز