شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ - ۱۴:۰۸
۰ نفر

حدیث لزر غلامی: گاهی فکر می­‌کنم شبیه درخت‌ها هستم. فقط ایستاده‌­ام و حرکت نمی‌کنم.

603

اما بالا می‌روم و ریشه می‌دوانم. احساس خوشایندی است. احساس این‌که سکوت عجیبی تو را فراگرفته. نمی‌­خواهی اصلاً حرف بزنی. برای همین هم نداشتن هم‌صحبت آزارت نمی‌دهد. به پرنده‌­ها هم حتی دل نمی‌­بندی. فقط یک جور سلام و احوال‌پرسی دوستانه­ خوب.603

-از پشت کوه‌­های آبی چه خبر؟

-کجا زمستان زودتر آمده؟

-پس کرک و پرت کو؟

چیزهایی از این قبیل فقط. حرف‌هایی که فقط یادت بیاورد تو دهان داری. کلماتی هم در جهان برای گفتن هست. ولی فقط همین. بقیه‌­اش دیگر سکوت است. شاید فقط گفت‌وگوهای ساده­ درونی. گفت‌وگوهای درونی یک درخت سبز!

«دلم برای آن برگ­‌های لاغر ریز زیر شاخه‌­هایم که باران نخورده می‌سوزد!» یا «آه! آخرین بار که سراغ خورشید را گرفتم کی بود؟»

ایستادن من، سکون ملال‌­آور غمناکی نیست. ایستادن من، نگاه‌کردن است. خیره شدن به ساده‌ترین جزئیات کوچک‌ترین حشراتی که دور و برم می‌‌پلکند. نگاه کردن به مورچه‌­های طلایی که وقتی کوچک‌­تر بودم بیشتر از اینی که الان هست بودند و شمردن شعاع‌های طلایی خورشید وقتی که به پنجره روبه‌­رو می‌­تابد!

آه! گفتم پنجره­ روبه‌رو! اصلاً این پنجره خودش داستانی است. بخش مهمی از زندگی درخت‌­وار من در این پنجره خلاصه می‌­شود.اصلاً مدت‌­ها بود که دنبال پنجره‌ای می‌گشتم که باز شود رو به جهان ساده‌ای که داشتم. تا این‌که این پنجره باز شد.

پنجره­ اتاق کوچکی بود که پرده‌های آبی داشت. و صبح‌ها دختری که صورتش را خوب نمی‌­دیدم، پرده را می‌کشید و می‌رفت. روزهای اول، دیوار خالی بود. اما فقط چند روز. بعد یک روز دختر آمد با تابلوی چوبی بزرگی که زد به دیوار. درست رو‌به‌روی من!

باورکردنی نبود. تابلو نقاشی عجیبی از یک درخت بود! این‌که یک درخت بود آن‌­قدر عجیب نبود که این همه شبیه خودم بود. اصلاً راستش را بخواهید، خود خودم بود. انگار دختر به جای تابلو یک آینه به دیوار زده باشد که من صبح‌­ها با خودم چشم تو چشم شوم و هر کاری که می‌­خواهم بکنم خودم را ببینم و هر فکری که از ذهنم می‌گذرد، چشم‌­های خودم را ببینم که رو به خودم باز شده!

روزهای عجیبی بود، روزهای اول. به دیدن خودم عادت نداشتم. به این­‌که مدام جلوی چشم خودم باشم عادت نداشتم. به این‌که این همه بتوانم خودم را مرور کنم، عادت نداشتم. من عادت داشتم خودم را در طول روز فراموش کنم. صورت خودم را نبینم. چشم‌­های خودم را نبینم. عادت نداشتم خودم را خیلی بشناسم. می‌دانی؟

* * *

آن وقت به این دید و بازدید هر روزه که عادت کردم، کم کم اتفاق دیگری برایم افتاد. احساس خوب عجیبی پیدا کردم.

فکر کردم که واقعاً آن درخت رو به رو خود من نیست! واقعاً فقط عکسی از من است. عکس مهربانی از من است که یک فرق خیلی مهم با من دارد! او ریشه ندارد! پس نفس نمی‌کشد. بلند نمی‌­شود. رشد نمی‌کند! «زنده نیست! او هیچ وقت زنده نبوده است.»*

چشم دارد ولی نگاه ندارد. شاخه دارد اما شیره‌­ای در تنش نیست که بیدارش کند. بلندش کند. قد بکشد با آن. و رو کند به خورشید. کسی به او زندگی نبخشیده است. ما هر دو آفریده شده‌­ایم، اما فقط منم که واقعاً زنده­‌ام!

* سطری از شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» از فروغ فرخزاد

کد خبر 135925
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز