پنجشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۰ - ۰۸:۲۷
۰ نفر

خاطره روح بخش: خدایا وسط خیابان بودم. دو قدم مانده به پتو فروشی میدان فردوسی.

603

یک‌دفعه چراغ را قرمز کردی! یادت هست؟ من دو تا موتوری و یک راننده تاکسی اعصاب‌خراب را رد کرده بودم. از یک خانم با ماشین سفید راه گرفته بودم که چراغ را قرمز کردی. من راه آمده‌ام را برگشتم عقب، برگشتم به دوازده سال پیش. می‌دانی چرا؟ چون تو می‌خواستی!

نیلوفر با یک عینک آفتابی سیاه و کلاسور آبی ایستاده بود سر چهارراه. از من که بپرسی چه شکلی بود، فوراً می‌گویم شبیه پروانه‌ها؛ درست عین دوازده سال پیش! تو چراغ را قرمز کردی چون دلت برای ما سوخته بود. دلت برای نیلوفر سوخته بود که دوتا چهارراه را دنبال کامیون اسباب‌کشی دوید و برای من که گریه می‌کردم و ماجی‌جی مدام می‌گفت حوصله نق‌و نوق‌های مرا ندارد.

این همه سال دنبال نیلوفر گشتم اما من کم بودم و خیابان‌ها و کوچه‌ها و محله‌ها زیاد. ماجی‌جی می‌گفت توی مدرسه جدید دوست‌های زیادی پیدا می‌کنم که همه‌شان بلدند مثل نیلوفر به گربه‌ها غذا بدهند و کفش‌دوزک‌های قرمز و نارنجی را دوست داشته باشند...

حالا توی یک خیابان در مرکز شهر او ایستاده و هنوز شبیه پروانه‌هاست. خدایا مرسی که می‌گذاری ببینم. بشناسم. به آغوش بگیرم. گریه کنم. خدایا مرسی بابت همه آدم‌هایی که هنوز همان‌اند و بعد از دوازده سال، هیچ عوض نشده‌اند...

کد خبر 136598
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز