یکشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۰ - ۱۹:۱۰
۰ نفر

لیلی شیرازی: آرام ندارم. تقریباً هیچ‌وقت آرام نداشتم. از آن بچه‌ها بودم که می‌گویند از دیوار راست بالا می‌­روند.

دوچرخه شماره 605

بعدها که بزرگ‌­تر شدم، احساس کردم چیزی در من است که آرام نمی‌گیرد. اول فکر می­‌کردم یک آدم دیگر در من زندگی می­‌کند. یک دختر کمی کوچک­‌تر که بازیگوش و حرف‌گوش نکن بود و دوست داشت همه چیز را پرتاب کند و همه چیز را بشکند و به همه چیز لگد بزند.

بعد فکر کردم شاید پرنده‌­ای در من زندگی می‌­کند. کتابی خوانده بودم به اسم «خورشید را بیدار کنیم» که قهرمانش یک پسربچه بود، پسربچه‌ای که توی قلبش یک قورباغه زندگی می­‌کرد. قورباغه­‌ای که توی همه چیز کمکش می‌­کرد. رفیقش بود. از آن وقت بود که «وسواس پرنده­ درون» گرفتم. که فکر کردم شاید این موجودی که مدام در من بالا و پایین می‌­پرد و آرام نمی‌‌شود یک پرنده است. پرنده‌ای که هر روز غذای بیشتری می‌­خواست و بیشتر بی‌­قراری می‌کرد.

اولش سعی کردم باهاش حرف بزنم؛ زیرلب.به نظر دیوانه می‌­رسیدم. بعد کم‌کم شروع کردم توی فکرم حرف زدن با پرنده. دیدم خیلی خودمانی است. دیدم بعضی روزها قبل از این که من چیزی بگویم، او یکهو سؤالی می‌‌کند که از صبح توی ذهنم وول می­‌خورده. پرنده دست از سر سؤال‌­های من برنمی­‌داشت. پرنده می‌پرسید و دنبال جواب می‌­گشت. حتی اگر من بی­‌خیال سؤال خودم می‌شدم، پرنده بی‌­خیال نمی‌­شد.

کم‌کم مجبور شدم برای این‌که آرامَش کنم مدام دنبال جواب­‌های سؤالش بگردم. سؤال‌­های اول ساده‌تر بود. درباره­ شکل دنیا. درباره­ صدای پرنده­‌های دیگر و گرمای زمین. اما بعد سؤال­‌ها سخت‌تر شد و من باید برای پیدا کردن جواب، بیشتر تلاش می‌‌کردم. کم‌کم دیگر احساس می­‌کردم جواب این سؤال­‌ها را فقط خدا می­‌داند؛ هیچ آدمی دیگر این چیزها را نمی­‌داند. فقط باید خدا می‌­بودی تا جواب این سؤال‌‌های سخت را می ­دانستی و من هم که خوب، طبیعتاً خدا نبودم.

من فقط یک آدم ساده بودم که پرنده‌ای مرا دیوانه کرده بود. فکر کردم برای پیدا کردن جواب بعضی از این سؤال‌­ها سفر کنم. بروم یک جای دور. مثل یک قایق که هیچ مقصدی ندارد و فقط در رودخانه می­‌گردد. خدا برای من یک رودخانه آرام بود که مرا در خودش راه داده بود. من سؤال­‌هایم را از او می‌پرسیدم. اول‌ها فکر می­‌کردم خدا ساکت است. اما اشتباه می­‌کردم. خدا ساکت نبود. خدا فقط بسیار آرام بود. من با پرنده­ دیوانه‌­ام توی رودخانه شلپ شلوپ می‌­کردیم و می‌­رفتیم. در کناره‌‌های رودخانه گاهی جواب‌‌های ما سبز می­‌شدند. مثل یک گل کوچک و سر به زیر. گاهی هم جواب‌‌ها در آسمان بودند. به شکل یک تکه ابر. گاهی هم جواب‌­ها جلوی چشممان بودند. مثل ماهی‌های رنگین کمانی. من
هر چه‌قدر قایق وحشی‌­تری می‌­شدم، خدا رودخانه­ آرام‌تری بود. با آرامشش فقط به من می‌‌گفت که به کناره­‌های رودخانه نگاه کنم. من می‌­رفتم و به پرنده‌­ام قول می‌دادم که یک روز آزادش کنم. درست روزی که خودم از عصیان قایق بودن دست بردارم و به آرامش رودخانگی برسم!

کد خبر 137023
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز