سه‌شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۰ - ۰۴:۰۵
۰ نفر

چند روز بود که پدرم می‌گفت: «شاید بروم انباری پایین هر چه خرت و پرت است بریزم بیرون و همه جا را تمیز کنم.»

602

و من دور اتاق می‌دویدم و می‌گفتم: «خرت و پرت! خرت و پرت!»بعد می‌گفتم: «بابا، خرت و پرت چیه؟!»پدرم می‌گفت: «خب، خرت و پرت! یعنی... خرت و پرت دیگه ! چیزهای به درد نخور و این‌جور چیزها...»

و مادرم می‌گفت: «حالا مرد اگر خسته‌ای یک کمی دراز بکش.» و باز هم پدرم دراز می‌کشید و چشم‌هایش را می‌بست و من به خرت و پرت فکر می‌کردم.تا آن روز که مامان گفت:

- بابات توی انباری حیاط است و دارد خرت و پرت‌ها را می‌ریزد بیرون.

رفتم و توی حیاط را نگاه کردم. راستش خرت و پرت‌ها اصلاً مثل خرت و پرت نبودند. چند توپ پاره و کهنه، یک عالمه چوب و آهن، لباس‌های کهنه، ظرف‌ها و گلدان‌های شکسته و ... من همه را نگاه می‌کردم تا یک دفعه خرت و پرت را دیدم. زیر آن همه آشغال قایم شده بود.خرت و پرت مثل یک قوری بزرگ بود. آن را که برداشتم، به مامان گفتم: «به بابا بگو خرت و پرت را نگذارد دم در کوچه.»مامان گفت: «خرت و پرت دیگه چیه؟»

گفتم: «آن که مثل قوری می‌ماند!»مامان خندید و گفت: «این را می‌گویی؟ این آبپاش است. آب می‌ریزند توش و با آن گل‌ها را آب می‌دهند. ما که باغچه نداریم، گلدان هم نداریم. من این را از خانه مامان‌بزرگ آوردم. آبپاش است!»گفتم: «نه مامان، این خرت و پرت است. به بابا بگو خرت و پرت را نگذارد دم در.»بابا که از انباری درآمد، مامان گفت: «انگار از زیر خاک درآمدی.»بابا گفت: «همه چیز را ریختم بیرون. چه خرت و پرت هایی جمع کردیم.»من گفتم: «بابا خرت و پرت را نگذار دم در.»

مامان گفت: «به این آبپاش کهنه می‌گوید خرت و پرت.»بابا گفت: «آن آبپاش است، آبپاش پسرم. برو با آن باغمان را آب بده. خانم یک آبی بزن به آن آبپاش بچه گرد و خاکی نشود.»شب به بابا گفتم: «بیچاره خرت و پرت گناه دارد. آن را نگذار دم در.»بابا گفت: «خرت و پرت دیگه چیه؟»مامان گفت: «گفتم که، به آن آبپاش می‌گوید خرت و پرت. شُستم براش. بگذار باشد، با آن بازی می‌کند.»

بابا گفت: «باشه، خرت و پرت برای تو! با آن گل‌های باغچه را آب بده! کاش ما یک باغچه داشتیم. خانم، چندتا گلدان از خانه مادرت بیاور این بچه با خرت و پرتش لااقل آنها را آب بدهد دلش وا شود.»من از گل خوشم نمی‌آمد. هر وقت صحبت گل می‌شد، بابا و مامان دعوا می‌کردند. مامان اول می‌گفت: «مرد، نمی‌دانی چه گل‌هایی دارد. پر از نقش و نگار است! اندازه اتاق ما هم هست.» و پدرم می‌گفت: «زن، با کدام پول؟ مگر من چه‌کاره‌ام! می‌دانی چند است؟ ما زیلو هم نمی‌توانیم بخریم.»بعد مامان می‌گفت... بابا می‌گفت... بعد مامان و بعد بابا، بعد بابا داد می‌زد و مامان داد می‌زد و وسط داد زدنش گریه هم می‌کرد و بابا می‌رفت توی بالکن می‌نشست و من یک گوشه خوابم می‌برد.

***

چند روزی بود که من خرت و پرت را داشتم. مامان یادم داد توی آن آب بریزم و روی کاشی‌های حیاط بپاشم. بابا وقتی آمد، گفت: «چه‌طوری؟ خوبی؟ حال آن چی بود؟... خانم آن چی بود؟... آبپاشه که باهاش بازی می‌کرد...»گفتم: «خرت و پرت.»گفت: «بله، حال خرت و پرتت چه‌طوراست؟ خوب است؟ دماغش چاق است؟ ببینم طفلکی چه دماغ باریکی دارد.»بابا که چایی می‌خورد یک حبه قند انداخت توی دهانش و گفت:

- اتاق را گفتی چند متری است؟

- دوازده متری.

- آن قالی که گفتی زمینه‌اش چه رنگی است؟

- رنگ روشن است و گل‌های قرمز دارد، اسمش را روی کاغذ نوشته‌ام. سر طاقچه است.

من می‌ترسیدم که باز هم دعوا بشود. بعد به بابا نگاه کردم، بابا با چشمش به من اشاره کرد و لبخند زد. از دعوا خبری نبود.چند روز بعد بابا آن قالی بزرگ را به خانه آورد. مامان گفت: «می‌گفتی موکت را جمع می‌کردم.»بابا گفت: «کاری ندارد.» بعد به من گفت: «چه طوری پسرم! حال آن آبپاشت، چی بود اسمش، ها؟ خرت و پرتت چه‌طور است؟ خوب است؟ سر حال است؟ دماغش چاق است؟»مامان و بابا موکت را جمع کردند و بعد بابا قالی را به اتاق آورد و پهن کرد. مامان نشست و دست به گل‌هایش ‌کشید. بابا گفت: «می‌بینی پسرم،مثل باغ می‌ماند، پرگل. برای گل روی تو و مامانت خریدم.»بعد بابا نشست روی قالی و مامان چایی آورد و گفت: «دستت درد نکند، خسته شدی.»

***

مامان گفت: «توی آشپزخانه نرو. زود برمی‌گردم . بنشین با این خرت و پرتت بازی کن ! زود برمی‌گردم.»مامان که رفت، من بازی می‌کردم. اول گل‌ها را شمردم. خیلی بود و بعد به آشپزخانه رفتم. یک چیزی گذاشتم زیر پایم و پارچ را پر کردم ریختم توی خرت و پرت. خیلی سنگین شده بود. وقتی آوردم روی قالی، اول ریختم روی گل‌های وسط ، بعد گل‌های دور آن را هم کمی آب دادم. مامان که آمد، پایش را گذاشت روی قالی. بعد زیر پایش را نگاه کرد و گفت: «خیس است؟»

من گفتم: «مامان با خرت و پرت گل‌های قالی را برایت آب دادم.»مامان با کف دست آرام زد توی صورتش و گفت: «تو چه کار کردی؟!»من و مامان به زور قالی را بردیم توی حیاط و آن را روی یک میله پهن کردیم.مامان تمام روز قالی را از این طرف به آن طرف کشید. تا آفتاب بخورد. هنوز هوا روشن بود که مامان به زور قالی را برگرداند توی اتاق. روی آن نشست و گفت: «نصفه جان شدم.» بعد دست کشید روی قالی و گفت:
« خشک شده، فقط یک کمی نم دارد!»

بابا که آمد، جای همیشگی خودش نشست و چند بار کف دستش را گذاشت روی قالی. من گفتم: «آدم نباید با خرت‌وپرتش به گل‌های قالی آب بدهد!»پدرم با تعجب گفت: «خب البته، راستی، حال خرت و پرتت چه‌طور است؟ خوب است؟ دماغش چاق است ؟ خانم یادت باشد فردا که رفتیم خانه مامانت چند تا گلدان با خودمان بیاوریم بگذاریم توی حیاط که این بچه با خرت و پرتش به آن آب بدهد و دلش واشود!»مامان که به اتاق می‌آمد، به من نگاهی کرد و گفت: «خیلی لازم است. بیچاره این آبپاش را دارد اما چه کارش کند بچه ؟»

گفتم: «خرت و پرت.»بعد هر دوی آنها گفتند:« بله، خرت‌وپرت.»

کد خبر 135394
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز