پنجشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۰ - ۱۳:۱۶
۰ نفر

ریتا ملکی خودکار زبان‌بسته، کلاه از سر بردار، جواب سؤال شش را بنویس، می ترسم از فراموشی چهار نمره‌ای...

603

سرم درد می‌کند مادر! صبح بیدارم کردی، درحالی که نصف خوابم مانده بود. سر میز صبحانه، تازه داشتم کابوس‌های تاریک را از ذهنم پاک می‌کردم و آماده می‌شدم برای کتاب‌هایی که باید حفظ می‌شد. اما چه فایده؟ اسم تمام سنگ‌ها را فوتِ آبم، اما هرچه به امتحان نزدیک‌تر می‌شوم، انگار اسم سنگ‌ها لیز می‌خورد و می‌افتد توی رودخانۀ فراموشی.

مادر! هی کمیِ وقتم را پیش چشمانم نگیر. وقتم کم است؟ باشد! تمام می‌شود؟ بشود! مادر! پیش پای غر زدن‌هایت باد آمده بود توی اتاق و کتاب‌هایم را ورق می‌زد. باد، جزوۀ ناتمام ریاضی‌ام را دوست نداشت، چرک‌نویس‌های پر از نقش چشم و ابرو را دوست نداشت. میز شلوغ منِ پر از خواب‌های نیمه‌کاره را دوست نداشت.

من نمونه‌سؤال نمی‌خواهم مادر! اصلاً فرض کن من رفتم پشت کوه قاف و جواب تمام مسئله‌های سخت را پیدا کردم. فکر کن تا آخر وقت آخرین امتحان دنیا هم نشستم و تمام شعرها را از حفظ نوشتم. همۀ اینها چه فایده، اگر آفتاب صبح را از دست داده باشم؛ اگر صدای گنجشک‌های درخت گردوی حیاط را و خواب خوبی را که نصفش هنوز مانده بود...

صبح می‌شود شب. مهتابی اتاق روشن، اما من تاریک تاریکم. مادر بیا و شمع چشم‌هایم را روشن کن. می‌خواهم تا صبح چشم‌هایم را روی کتاب‌های بسته، باز بگذارم. حالا که نصف شب است، تو و غرغرهایت خوابیده‌اید و من نشسته‌ام لب پنجره، در فکر صندلی‌ای که تا حالا برچسب خورده و شماره‌ای را به‌نام من به گردن گرفته. مطمئنم تمام شب را از اضطرابِ آمدنم بیدار خواهد ماند و در چرت کوتاهش خواب خواهد دید که امتحانم را خوب می‌دهم؛ خوب ِ خوب ِ خوب!

کد خبر 135941
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز